کجای دنیا بنام آزادی پرندگان کوچک را به اسارت میکشند؟

0
721

قصه ی ماهی سیاه کوچولو که تمام شدنی نیست بیا و مرغ ماهی خوار را مثل قصه ی صمد تا ابد ملعون منفور کن
بیا و به تمام دنیا قصه ی عاشقترین پدر دنیا را بگو که با دست خالی و با نیروی عشق و ایمان راهی شد تا عزیزش را پس بگیرد
سمیه جان سالهاست که من تو محبوبه حوریه مرتضی و محمد قصه شده ایم من باورت دارم
همه ی دنیا باورت دارند قصه ی سمیه را تمام دنیا می دانند تمام دنیا شنیده اند مسیحای من به من باز گرد…
بیا و افسانه نشو…..

کجای دنیا بنام آزادی پرندگان کوچک را به اسارت می کشند؟
مصطفی و محبوبه محمدی ـ 05.02.2015
(با تشکر از خانواده محمدی دریافت شد – ایران اینترلینک)
“مصطفی محمدی : بیاد یاسر”
خانواده اکبری نسب تقاضای انتقال جسد فرزندشان از بازداشتگاه اشرف به ایران دارند
محمد محدثین گفت: یاسر اکبری نسب برای اعتراض به آمریکایی ها دست به خودسوزی زد!!!!!!
از دور دست ها از دنیایی دور از آن سوی مرزها حرف نمی زنم
من در قلب توام می دانم که باورم می کنی این اولین نامه است اما آخرین نامه نیست…
سلام عمو: من در رگ دنیا جریان دارم من خونم در رگ تمام آزادگان عالم می جوشد
امروز روزش فرا رسیده خون های ریخته در اردوگاه اشرف نهال عشق و آزادی را آبیاری کرده
طاقت نداشتم ظلمشان را فهمیده بودم حسم درست بود….
میدانستم که دوست نیستند دشمنند حق نیستند نا حقند عشق نیستند نفرتند
دانستم که آزادی نیستند اسارتند و می دانستم که انسان نیستند دیو و ددند
این گناه من شد….
تو می شناختیم باورم داشتی و می دانی که نمرده ام
خون حق که پایمال نمی شود و بر زمین نمی ماند
آن روز تمام عشق را با من کشتند و امروز تمام عشق در من زنده و بیدار است
عموی عزیزم غصه های نبودنم به آخر رسیده نامه ای را که برایت نوشتم باور کن
این منم عزیزت یاسر…. نسوخته ام آنان سوختند ومن از آتش چو ابراهیم به سلامت در آمدم
مرا همه میشناسند زین پس یاسر به همه ی دنیا نامه خواهد نوشت و ظلم را افشا خواهد کرد
وهمه دنیا می فهمند که من را به جرم اینکه خواستم از فرقه ی تروریستی مجاهدین جدا شوم کشتند و سوزاندند
واعلام کردند که خود کشی کرده ام ….
مصطفی محمدی میدانست… من به او پیغام دادم در خواب و بیداری
گفتم که مرا و عشق مرا به آتش کشاندند و خواستند که بسوزانند ریشه ام را….
من به محمدی خبر دادم
او عاشق بود و عشق را می فهمید و این شد که او در اعلامیه ای خبر سوزاندنم را افشا کرد
و محمد محدثین مجبور شد که خبر خود سوزی ام را اعلام کند… وای بر دروغگو یان….
عمو جان باورم کردی؟ می دانی یاسرت همیشه زنده است….
میدانی که من از تبار عاشقان بودم ….
عمو جان دلتنگ من نباش یاسرت زنده است ….
روزی آنان که در اسارتند در روز آزادی درود و سلام به من به یاسرها به آلان ها و آسیه ها و ندا ها می فرستند
خون عشق که بر زمین نمیماند …. این اولین و آخرین نامه که نیست…
دنیا از رجوی بپرسد یاسر چه بر سرش آمد ؟ با یاسر اکبری نسب چه کار کردید؟
بپرسید جواب بخواه ای دنیا وگرنه مسئولی که سکوت پیشه کرده ای ….
که یاسر و یاسرها پاره ی تن تمام دنیایند که بنی آدم اعضای یکدیگرند که در آفرینش ز یک گوهرند
زخم هایت را با نامه هایم التیام می بخشم
تو برایم بوسه می فرستی و من برایت درود فراوان
که نه رسالت من به پایان رسیده و نه رسالت تو
زبانت همیشه حق گو باد
و یاد و خاطره ی شهدا گرامی
عموی عزیزم دوستت دارم
بدرود تا نامه ای دیگر….

“مصطفی محمدی: بیاد یاسر”
رضا اکبری نسبیاد زنده تر شده ی برادرم سید مرتضی
یاسر جان نامه ات را به عمو خواندم
و امروز بعد از این همه سال شاید خداوند به من شایستگی دریافت و شنیدن و حس کردنت را بخشید
حست می کنم لمست می کنم باورت دارم
نامه ای از بهشت نوشته ای جان من ممنونم یاسر جان شهید زنده ی تاریخ عزیز به یاد ماندنی….
ممنونم که بار دیگر بعد از سالها عشق را یاداوری کردی
شاید برای خیلی ها عجیب و باورنکردنی ست
اما من باورت دارم
چرا که سال های پیش وقتی گفتند که خودسوزی کرده ای خودکشی کرده ای
تو را دیدم در خواب یا بیداری
نمیدانم اما دیدم که به آتش کشیدند پیکر مقدست را
یاسر جان عزیزم
پس الان هم از نامه ات تعجب نمی کنم
از نامه ی پسر شهیدی که رجوی و رجوی ها فکر می کنند که به خاکش سپرده اند و مدفونش کرده اند
آری مدفونش کرده اند در گوداتی دور تر از زمین فوتبال اشرف
تو عزیزم می دانم که سوختی در آتش ابراهیم شدی مسیح شدی و امروز در نا مه ات ظهورت را می بینم
امروز رسالتم آغاز شده زبان تو و قلم تو می شوم
زبان و قلم تو وآلان محمدی ندا و آسیه می شوم من رازهای مدفون شده پشت دروازه های اشرف را نبش قبر می کنم
من زبان و قلم شهدای زنده هستم همچون یاسروزبان و قلم زنده های شهید هستم همچون سمیه
پس منتظر باش تا پیام ها و نامه های بعدی
مصطفی محمدی

مصطفی محمدی: دلتنگیهای بی پایان برای دخترم سمیه
به فرزندانمان قصه بگوییم که بیدار شوند نه اینکه بخوابند
بیدار شو سمیه بیدار شو میدانم که منتظری وتا قصه نگویم که خوابت نمی برد
می دانم که خلوتی نداری چرا که خلوت کردن حتی با خاطرهای دوران کودکی جرم است
خلوت کردن با قصه های کودکی و خاطرات دوران بچه گی خطاییست نابخشودنی
اما تو قصه های مرا از یاد نبرده ای تو قصه های بابا را اینقدر تکرار کرده ای که
همه ی عزیزان دربند نیز می دانند.
سمیه بیدار شو … قصه های تازه دارم و می دانم تو هم قصه های تازه ای داری قصه هایی که تلخ است
اما باید گفت تا همه بشنوند دخترکم قصه هایی که می گفتم یادت هست تا صبح بیدار می نشستم
قصه که تمام می شد باز هم می خواستی… آن شب ها نمی دانستم که قصه هایم شب های تنهایی بچه های اشرف را پر خواهد کرد
قصه ی شاهزاده و گدا… قصه ی شاه پریون.. قصه ی هفت خواهرون… قصه ی ماهی سیاه کوچولو…
ماهی سیاه کوچولوقصه ی صمد که در سرش هوای دریا بود
قصه ی مرغ ماهی خوار… سمیه جان آلان محمدی که می گفت سمیه قصه های بابا را برایم بگو کجاست؟
آلان محمدی ماهی سیاه کوچولو که اسیر مرغ ماهی خوار شد قصه ی آلان را تو فقط می دانی
قصه ی مظلومیتش را قصه ی مرگش را … ماهی سیاه کوچولویی که هرگز به دریا نرسید!
سمیه جان بیا و قصه ی آلان محمدی و دیگر قصه هایی را برایم بگو اصلا بیا و تو قصه بگو
بیا و با قصه هایت مرا و تمام دنیا را بیدار کن قصه هایی برای بیداری نه برای خواب….
بیدار شو دخترکم بیدارشو… هر شب تا صبح بیدار می مانم برایت قصه می گویم با تو حرف می زنم با تو دردل می کنم
برایت دعا می کنم وتو را از خداوند می خواهم بیا قصه های تازه دارم قصه هایی که نخوانده ای که نشنیده ای قصه هایی که تنها در قلب من
می ماند تا روزی که بیایی
قصه ی بابا یی را به دنیا بگو که یرای آزادی دخترش چه کارها که نکرده چه هجران ها که نکشیده
وچه راه های پرخطری را که پشت سر نگذاشته…
قصه ی ماهی سیاه کوچولو که تمام شدنی نیست بیا و مرغ ماهی خوار را مثل قصه ی صمد تا ابد ملعون منفور کن
بیا و به تمام دنیا قصه ی عاشقترین پدر دنیا را بگو که با دست خالی و با نیروی عشق و ایمان راهی شد تا عزیزش را پس بگیرد
سمیه جان سالهاست که من تو محبوبه حوریه مرتضی و محمد قصه شده ایم من باورت دارم
همه ی دنیا باورت دارند قصه ی سمیه را تمام دنیا می دانند تمام دنیا شنیده اند مسیحای من به من باز گرد…
بیا و افسانه نشو…..
مصطفی محمدی

محبوبه محمدی: دلتنگیهای بی پایان برای دخترم سمیه
سمیه جان عزیز تر از جانم تصمیم گرفته ام که دلتنگی های بی پایانم را به تمام دنیا اعلام کنم…
عزیزتر از جانم مهربانم می دانم اینقدر مهربانی که اگر بگویم تصمیم گرفته ام دلتنگی هایم را با تمام دنیا قسمت کنم
دلت به دنیا می سوزد اما برای من سخت و سنگین است قسمت نمی کنم ابرو درهم نکش…
اما مهربانم اجازه بده به دنیا اعلام کنم به دنیا بگویم که تو دنیای منی… و بی تو بودن و بی تو ماندن پایان دنیای من است
با تو چه شیرین بود لحظه به لحظه ی زندگی من و مصطفی …
خواهرو برادرانت بی تو انگار زخمی در سینه دارند که من و مصطفی هرگز نتوانستیم زخم هایشان را مرهم باشیم
سمیه جان سخت است که درد دلهای شبانه ام را دنیا بدانند ..دنیا بخوانند ..
که آرزوی دیدارت تیتر روزنامه های دنیا باشد… که حرفها و فیلم های خصوصیمان از تلویزیون های دنیا پخش شود
کجای دنیا بنام آزادی پرندگان کوچک را به اسارت می کشند؟
به مصطفی گفته ام از روزی که می آیی هرگز فیلمی نگیرد تا دنیا اشکهای معصوم حوریه ام را نبیند….
و تب و تاب و هیجان مرتضی و محمد را دوربین ها نگیرند نمی خواهم آن لحظه که به خانه برمیگردی تپش قلبم را و
تلاطمم را نگرانیم را دنیا ببیند نمی خواهم نگرانم که تاب می آورم دیدنت را …بوئیدنت را ..لمس کردنت را و بی قراریهای مصطفی را…
هیچ کس تنهایی هایم را دلهره هایم را غصه هایم را نمی داند به خاطر بچه ها و مصطفی حرفی نمی زنم…
سمیه جان در این دیار غربت در این سرزمین غریب هیچ کس با ما نیست جز خداوند که او بهترین نگهبان است
پس تو را بخدا سپردم عزیزدلم مهربانم سمیه ام دعا کن تا دیدار زود….
محبوبه محمدی

پاسخ ترک

لطفا نظر خود را وارد کنید
لطفا نام خود را اینجا وارد کنید