محمد رضا مبین: ابر فرقه – قسمت 14 ـ 15 ـ 16

0
990

رجوی به خوبی دریافته بود که روش های مجاب سازی با تکنیک های جسمی و روانی می تواند فرد را تغییر دهد . حقه بازی ، باز خوانی تاریخچۀ شخصی ، سوء استفادۀ احساسی ، گزارش نویسی ، تخریب شخصیت فردی در جمع انتقادی و از همه مهمتر” فشار جمع” از روش هایی بود که رجوی آموخته بود و با گام های کوچک و پشت سر هم کارش را تکمیل می کرد.

ابر فرقه – قسمت چهاردهم

لینک به منبع

نگاهی اجمالی به تاریخچۀ سازمان مجاهدین خلق ایران

(در پادگانهایش در عراق و قلعۀ اشرف)

با نگاهی به کتاب “فرقه ها در میان ما”

نوشتۀ: خانم مارگارت تالر سینگر استاد دانشگاه برکلی آمریکا

ترجمه: مهندس ابراهیم خدابنده

نگارش: مهندس محمّدرضا مبیّن – (با تجربه ۱۰ سال حضور در فرقۀ مخرب رجوی)

دانشجوی کارشناسی ارشد مهندسی عمران

در حال حاضر مهندس یک پروژه ساختمانی است

عضو انجمن نجات استان آذربایجان شرقی

***

زمانی که به پادگان اشرف رسیدم، حداکثر سقفی دو ساله، برای حضورم در آنجا برای خودم تصور داشتم، می گفتم یا استراتژی سرنگونی آنها محقق خواهد شد و بن بست هایی را که ذهنا قبل از رفتنم، در جامعه می دیدم را باز شده می دانستم. و یا این که اگر نتوانستیم شرایط داخل را عوض کنیم، خودم را به کشوری دیگر می رسانم، و خیال می کردم اینطوری مشکلاتم پایان می پذیرد اما نهایتاً هیچکدام محقق نشد.

زمانی که در فرقه عضو شدم، ابتدا خودم را یک عضو ساده می دیدم، که هر وقت نخواست، می تواند آنجا را ترک کند . پس جلب شدم تا برای مدتی بمانم. ولی بزودی پی بردم، که برای بقیه عمرم در فرقه ماندگار خواهم شد، و خروجی در کار نیست! دریافتم که یک قرارداد نوشته نشده، ولی مادام العمر را با فرقه امضاء کردم . عضویت در فرقه شروع دارد، اما نقطۀ پایانی برایش متصور نیست.

در فرقه، اعضاء همه چیز از جمله مرگ و زندگی خود را، به دست “رهبر فرقه” می سپارند. هر بارکه تناقضی، را مطرح می کردم و اعتراضی می کردم، می گفتند به لحاظ” صلاحیت” به نقطه ای نرسیدی، که همه چیز را برایت توضیح دهیم در محتوا می گفتند. همیشه حق با “رهبر فرقه” است و اعضاء اشتباه می کنند. تمامی آزادی های فردی ام در بدو ورود به فرقه، در دم، قربانی شدند. و همه یادگاری هایی، که به همراه داشتم حتی ساعت مچی ام، از من گرفته شد.و دیگر این مسئولین فرقه بودند که مشخص می کردند چه چیزی بخورم ، کی ورزش کنم ، کی بخوابم ، کی بیدار شوم ، به چه چیزی فکر کنم ، در اوقات بیکاری فکر نکنم ، مطالعه نکنم ، چه لباسی بپوشم و….

و هزاران محدودیت دیگر را باید می پذیرفتم. دوران سیاهی ها و اطاعت های کورکورانه شروع شد از جمله عللی که مرا درگیر این فرقه ساخت این بود که: احساس می کردم، می توانم در برابر هر چالش لفظی، که بر سر راهم قرار می گیرد موفق بیرون آیم و چون کمی تحصیل کرده بودم، فکر نمی کردم ممکن است، راهی باشد که وارد آن شوم و گیر بیفتم. و در حقیقت آگاهی نسبت به بحث فرقه ها نداشتم و چنین چیزی نشنیده بودم.

در فرقۀ رجوی، هیچ حد و مرزی برای استفاده از فریب و خدعه وجود نداشت. بعد ها با اغلب جداشدگان، که گاهی صحبت کردم، همه اذعان می کردند، بدلیل میزان فریبی که در جذب آنها بکار گرفته شده بود، حتی برداشتن اولین گام حیاتی، به سمت پیوستن به فرقه را هم، حس نکرده بودند.

اغلب فرقه ها، دارای یک بخش خاصی به نام” ورودی” هستند، که در فرقۀ رجوی” پذیرش” نام داشت ، روز اول با خودروهایی که کاملا پوشیده بودند و حتی باندازه یک نوک سوزن هم بیرون دیده نمی شد ما را به “پذیرش” برده و از خودرو پیاده کردند. بعد از حدود ۲ ساعت، وسائل مان و حتی لباسهایمان را درآوردند و به انبار تحویل دادند ، لباس نظامی تن مان کردند و بعد از کمی توضیح و آمادگی وارد حیاطی شدیم که حدودا ۵۰ نفر منتظر ما بودند.

فکر می کنم، در کل طول عمرم، در عرض چند دقیقه، اینقدر روبوسی نکرده بودم، آنقدر خوب ما را تحویل گرفتند که لحظه ای گفتم: کاش زودتر میامدم و باین جمع گرم می پیوستم ! و فقط واژه ” بمباران محبت” گویای آن فضا است. ابراز عشق و علاقه شدید و نشان دادن توجه بسیار، همان روز اول، مرا به این نتیجه رساند که جای اشتباهی نیامدم. ابتدائا، هیچ نشانه ای، از ارتباط با یک فرقه یا زمینه ای از وجود یک تشکیلات مخوف مشاهده نمی شد و همه جا گل و سبزه و … و کلا فضای بسیار شادی با صدای موزیک بلند بود.

اتاقی که در آن مجموعه، خوابگاه ما بود شاید باور نکنید، دقیقا ۶ ماه بعد، زندان انفرادی، من شد. و تمام خاطرات اولیۀ خوبی که داشتم، تبدیل به محل حبس من و کابوس های وحشتناک شبانه ام شد، تنها یک فرق داشت، جلوی پنجره های میله زندان، جوش کرده بودند و بعدا هم ورق آهنی جوش دادند و ضمنا چند قفل نیز به درب ورودی خوابگاه قبلی اضافه شده بود.

هنوز پس از ۱۳ سال، که از آن روزها می گذرد صدای قفل های پی در پی آن درب را که اغلب، نصف شب ها برای بردن به بازجویی با صدای بلند باز و بسته می شد در گوشم هست و وحشت تنهایی های آنجا، هنوز هم قلبم را می فشرد.

خلاصه از پذیرش بگویم ، در هر جمعی، که می رفتم توسط اعضای قدیمی و مسئول ها دوره شده و این اعضای قبلی با تجربه ، نه تنها آموزش گرفته بودند، تا عضو جدید را بمباران محبت نمایند، بلکه با بهترین رفتار و برخورد ممکن، سعی می کردند با افتخار تمام اشتیاقشان را نسبت به عضویت خودشان ، برتری سیستم اعتقادی جدید و منحصر بفرد بودن رهبرشان، ابراز دارند . اغلب قدیمی ها، به زبان خاص فرقه با هم صحبت می کردند، وهدف از این کار ، دادن این احساس، به فرد تازه وارد بود، که خود را خارج از فرقه ، قدری غریبه و بی سواد، در مقایسه با استانداردهای فرقه بیابد. خیلی زود، فهمیدم که برای بهتر پذیرفته شدن، به عنوان بخشی از گروه ، لازم است رفتار سایر اعضاء را آینه وار، تقلید کنم و ادای نوع حرف زدن آنها را در بیاورم.Mobin_mohammad_Reza_2-110x85

سیستم فرقه رجوی، همواره با آموزش دادن اعضاء قدیمی ، آنها را مأمور مراقبت از اعضاء جدید و تازه واردان می کرد. و ماه ها، تحت هیچ شرایطی تنها نمی شدیم و نمی توانستیم آزادانه با سایر تازه واردان صحبت کنیم. بنابراین برنامه تعلیماتی فرقه و فضای بازسازی فکری که بوسیله مدل قرار دادن رفتار اعضای قدیمی فرقه رجوی، اعمال می شد ، مانع میشد، که ما تازه واردان بتوانیم سیستم را به چالش بطلبیم.

هیچ فرصتی، جهت ابراز حمایت ، همدردی و ارزشمند شمردن هر گونه تردید یا احساس منفی، بدست نمی آوردیم. مرتبا کسانی که تردید یا سؤال جدی داشتند، از جمع جدا می شدند و غیب می شدند و این ایزولاسیون، این نگاه به ما تازه واردان را می داد، که همه افراد نسبت به هر آنچه که در جریان است ، موافقند.

خود من هم وقتی ۳ روز غذا خوری نرفتم و در آسایشگاه، به علت این که کسی به سؤال هایم جواب نمی داد ، خوابیدم و غذایم در کنار تختم سرو می شد، عاقبت مسئولم آمد و گفت لباس بپوش برویم به سؤال هایت جواب بدهند و گفت یکی از مسئولین ۲ دقیقه با تو کار دارد ! مرا مثل یک زندانی جنایتکار، در وسط ۲ نفر در یک خودرو جیپ نشاندند.

به سرعت مرا در تاریکی از مقر خارج و به جای دیگری که پذیرش قبلی مان، بود و روز اول آنجا آورده شده بودیم بردند. از خودرو پیاده و نفر پشتی به من گفت: لطفا سرت را پایین بنداز و جایی را نگاه نکن. به اتاقی وارد شدم، که قبلا یکی از انبارهای آشپزخانه یا یک چنین چیزی بود، ولی همه چیز عوض شده بود و یک میز بزرگ در وسط اتاق قرار داده شده بود ، یک زن در سر میز و ۳ مرد در کنار او و ۱ مرد هم بالا سر من ایستاد و گفت بنشین.

برخلاف معمول، سلام کردم، ولی جواب نشنیدم . قیافه ها همه اخمو و کج و کوله شده بود. آن زن سرم داد کشید : که مزدور ، پاسدار ، و قاری قرآن فکر کردی ما تو را نشناختیم . نفوذی ، مزدور دشمن ، کثافت و…. کلی حرف رکیک که بیش تر مناسب خودش بود، بارم کرد. همۀ دنیا یک لحظه دور سرم چرخید، کاخ بسیار زیبا و با شکوهی که از سازمان، در ذهنم ساخته بودم همه در یک لحظه فرو ریخت، و تعادلم به شدت بهم خورد . دیگر بقیه حرف ها را نمی شنیدم ، فقط یادم هست چند بار که خواستم جوابش را بدهم دو دست به شانه هایم سنگینی کرد و گفت خفه شو و گوش کن مزدور !

آن زن کریه” فروغ پاکزاد” بود از زنان شورای رهبری فرقه رجوی و از افسران ضد اطلاعات، خلاصه بعد از حدود یک ساعت توهین و تحقیرهای بسیار شدید ، مرا بیرون برده و دستبند زدند و در گوشه ای نشانده شدم. سپس، دست هایم را باز کرده و بند کفش و تمام وسائل فردی ام را گرفته و با پیراهن و شلوار مرا وارد یک اتاق کرده و چندین قفل روی درب با صدای بلند زدند. انگار که یک جاسوس بسیار خطرناک و سری را به چنگ آورده اند.

حدود ۳ روز آنقدر تب کردم که چیزی نتوانستم بخورم، که یک دکتر به سلولم آوردند و سر ساعات مشخصی به من قرص می دادند از چشم های دکتر که ۲ بار به ملاقاتم آمد یک حس محبت و ترحم شدید حس می کردم، هرچه می گفتم، فقط نگاه می کرد و می گفت کار من ویزیت و مداوای توست لطفا سؤال نکن و من هم مرتبا می پرسیدم چرا با من چنین رفتاری می کنند ؟

مگر یک سازمان انقلابی با کسانی که داوطلبانه از همه زندگی و عزیزان خود دست شسته، اینطوری می تواند رفتار کند ؟

بعدها حدود ۵ سال بعد آن دکتر یا امدادگر که اسمش را” محمد تقی” می شناختیم به طرز بسیار مرموزی مرد و گفتند سکتۀ قلبی کرد و برای مراسمش من نیز برده شده بودم و مطمئنم که از اسرار زیادی آگاه بود و بالاخره هم اسرارش و خودش زیر خروارها خاک در عراق، مدفون شد. تمام اتاق های این زندان که روز اول پذیرش ما بود، پر شده بود از بچه هایی مثل من ، یک زندان با زندانبانان مسلح و زیاد. و تصورش را هیچ کس جز ماها نمی تواند بکند که آنجا سرمان چه آمد. فردی باسم “نبی مجتهد زاده” از اعضای با سابقه در فرقه بود که روز اول مسئول مستقیم من شده بود و عجب این که، در زندان مسئول زندان هم بود.

بحث در مورد زندان فرقه رجوی که مخصوص فشار روی اعضای داخلی بود، زیاد است و راستش را بگویم برایم خیلی دشوار است که مجددا در مورد آن ایام و خاطرات تلخ فکر کنم و بنویسم.

ابر فرقه – قسمت پانزدهم

لینک به منبع

توجه ما تازه واردان به برنامه سنگینی از فعالیت های مختلف ، از جمله ورزش اجباری روزانه ، شرکت در کلاس های درس و سرود و بخصوص کلاس های رهبری ( نوارهای ویدئویی رهبر در مورد بحث طلاق و انقلاب ایدئولوژیک ) ، آواز خوانی جمعی ، انجام کارهای جمعی و نظافتی مقر ، نوشتن گزارشات مختلف و نوشتن و پر کردن انواع فرم ها در مورد پروسۀ قبلی ، کارگری برای تهیه نهار و شام و صبحانه و…. معطوف بود ، و حتی وقت کمی برای خواب داشتیم ، باین ترتیب ما تازه واردان را، به حدی مشغول می کردند، که فرصت فکر کردن در خصوص آنچه انجام می دادیم یا آنچه با ما انجام می شد را نمی یافتیم.

واقعیت این است که شما و آشنایان شما و سایر کسانی که این مطالب و تجارب تلخ ما را می خوانید، برای این که جذب هیج فرقه ای نشوید ، بهتر است پایان کار ما و تجارب ما را بخوانید ، و این طوری اتوماتیک وار در مورد فرقه ها واکسینه شوید. بسیاری از ما که قبلا به فرقه ها پیوسته بودیم ، واقعا آگاهی اندکی نسبت به آنچه در پایان بر سرمان قرار بود بیاید، داشتیم و شاید شما با خواندن چنین مطالبی گیر فرقه ها نیافتید. احتمال غالب، همیشه این است که افراد بطور احساسی، در قبال تاکتیک های مجاب سازی پیچیده ، قدرتمند و سازمان یافته تسلیم شوند . پس بهتر است از تجارب دیگران درس بگیرند.

کم کم از پذیرش وارد ارتش شدم، اغلب جهت انجام کارهای طاقت فرسا و مسئولیت های محوله، گوش دادن به سخنرانی ها و رفتن به نشست های طولانی مدت، مجبور بودیم بیدار بمانیم و بزودی همه اعضای فرقه را می دیدم که دچار کمبود خواب شدند و علائم حیاتی همه، این طوری بیش تر مختل می شد.

عادات غذایی غلط ، سوء تغذیه و نوع غذای اجباری روزانه و خلاصه رژیم غذایی اجباری و نه دلخواه، باعث ایجاد مشکلات و مسائل عدیده ای نیز می شد. خلاصه طولی نکشید، ما تازه واردان که در محیط تازه غوطه ور بودیم، بدون این که متوجه شویم، به روش جدید فکر و کار می کردیم. عنوان کردن مسائل امنیتی کذائی، در این فرقۀ سیاسی – نظامی ، عامل دیگری برای محدود کردن بیش تربود و تنها کسی که به طور مستقیم با دنیای بیرون و آزاد ارتباط داشت، شخص” رهبر فرقه” بود.

و به نظر خودم، رجوی به این تز عمیقا معتقد بود که :

اگر شما واقعا بخواهید افراد را تغییر دهید ، باید ابتدا ظاهر آنها را تغییر دهید ! موهای خود را باید با مدل به قول آنها افسری کوتاه می کردیم. لباس های خود را باید هر طور که آنها می گفتند، می پوشیدیم، ۲ نوع لباس خاکی و سبز رنگ نظامی داشتیم که دستور رهبر و مسئولین هرکدام بود، باید آن را می پوشیدیم و هرگز اجازه نداشتیم، با لباس عادی از آسایشگاه خارج شویم. حتی اسامی مان هم عموما اسم تشکیلاتی بود. هر شب در یک ساعت معین، باید به نشست انتقادی می رفتیم و از طریق این برنامه سران فرقه می کوشیدند افراد را در یک وضعیت تغییر یافته ادراکی قرار بدهند تا افراد را بتدریج در افکارشان محدودتر کنند. دیگر کاملا از حالت انسان به ماشین تبدیل شده بودیم . کم کم خودم را می دیدم دیگران نیز باین نتیجه رسیدند که اگر ما زمانی گروه را ترک کنیم تمامی اسلاف و اخلاف و فامیل ما نیز ملعون خواهد شد. بدین ترتیب احساس شرمساری از خروج و جدایی هم بروی گناهان قبلی سوار شده ، اثر آنها را مضاعف می کرد.

درست همان طور که بمباران محبت اولیه احساس گرمی ، پذیرش و ارزشمند بودن را بیدار می کرد، در این وضعیت محکوم شدن از طرف گروه عضو جدید را مملو از حس تردید نسبت به خود ، گناه و شرمساری می کرد. و این طوری با این شیوه های سوء استفاده گرایانه روانی ما متقاعد شده بودیم که تنها در صورتی نجات خواهیم یافت که در داخل گروه و فرقه بمانیم. بعدها با دیدن درب ورودی قرارگاه اشرف یاد آن روزی می افتادم که اولین بار وارد قرارگاه شدم احساس می کردم از دروازۀ بهشت به خود بهشت وارد شدم. اما دیری نگذشت که همان دروازه برایم حکم دروازۀ جهنم را داشت.

این که آیا ما در نقطۀ عضو گیری فریب آشکاری خوردیم یا این که در جریان کار روی ما فریبکاری صورت گرفته زیاد فرقی نمی کند. به هر حال آنچه به روشنی فرقۀ رجوی را از سایر گروه هایی که عضو گیری می کنند متمایز می کند استفاده از برنامۀ کار دوگانه است.

فرقه رجوی به خوبی می دانست که اگر ما از ابتدای شروع کار می دانستیم که چرا و چگونه و کجا جذب می شویم ، هرگز نمی پیوستیم. و موضوع به همین سادگی بود. در فرقه رجوی همواره به ما از روز اول می گفتند صبر کنید. و در نشست رهبری خواهید دید که ما چه راه حلی را برای سرنگونی داریم یک چیز جدید را به خوبی در اطرافیانتان احساس خواهید کرد. شما “مجاهد انقلاب کرده” را خواهید دید و روزی نیز خودتان مجاهد انقلاب کرده خواهید شد.

فقط کافی است به رموز انقلاب مریم دست یابید و صلاحیت های لازم را کسب کنید آنوقت هیچ کس و هیچ دشمنی را یارای مقابله با شما نخواهد بود. و رسیدن به این محصول البته غیر قابل رؤیت شده بود آرزوی همۀ ما .

این راهی بود برای متقاعد کردن ما تا نشان دهند چیزی در حال وقوع است برای رسیدن به سرنگونی و برقراری حکومت رجوی باو نشان می دادند. که فرقه و سرانش مسبب آن هستند و این که ما باید توسط آن چیز یعنی انقلاب مریم صلاحیت پیدا کرده ، مسئول تر شویم و تغییر پیدا کنیم .

و بدین ترتیب رجوی یک بنگاه بازاریابی توده ای عظیم و فرقه ای به راه انداخته بود و از دور لبخند به لب به ریش ما می خندید که چطور مثل کبوترانی بی گناه در دام صیادی خون آشام گرفتار شدیم. و این استثمار توده ای و جمعی صد البته جنایت علیه بشریت است و امیدوارم رهبر فرقه مسعود رجوی روزی باین جنایت توده ای علیه بشریت در یک دادگاه عادلانه اعتراف و مورد محاکمه قرار بگیرد.

– عموما در نشست های رهبر فرقه مجبور بودیم و البته عادت هم کرده بودیم که داد و فریاد کرده و سرودهای جمعی بخوانیم . با مشت گره کرده متناوبا با صدای بلند و تند فریاد کنیم . “ایران – رجوی – رجوی ایران “، یا “مریم مهر تابان می بریمش به تهران” و صدها شعار دیگر و با این مکانیزم احساس شعف کرده و نهایتا قدرت تفکر و ارزیابی منطقی خود را از دست می دادیم. این کارها حالت عمومی هوشیاری ما را از بین می برد.

این فعالیت ها ، تند دمی ها و حرکات مکرر ، تغییرات در رژیم غذایی و بی خوابی و سطوح مختلف تنش ، عملکردهای جمعی و هیجان های ناشی از این کارها تجاربی هستند که به تولید تأثیرات مشخص جمعی و روانی راه می برند و مسعود رجوی می تواند این واکنش های جمعی قابل پیش بینی را در جهت منافع خودش تغییر دهد.

اغلب افراد در پروسه های انقلاب درونی فرقه رجوی باین سؤال می رسیدند و مطرح می کردند که :

– انقلاب ایدئولوژیک آیا نقطه پایانی دارد یا همیشگی است ؟

– آیا وقت آن نرسیده که انقلاب را بیرونی کنیم ؟

– آیا در بعد از سرنگونی، انقلاب ایدئولوژیک بعنوان یک درس انسان سازی نباید در مدارس کشور و برای همه تدریس گردد ؟

– اگر انقلاب مریم خوب است پس باید بعد از سرنگونی برای همه بیرونی شود و سؤال های بسیاری از این دست …….

که البته این ها همه از آثار بازسازی فکری و ذوب در رهبر فرقه بود و نشان می داد که روند بازسازی فکری دارد خوب پیش می رود.

– رفته رفته آزمایشات متعدد و مشاهدۀ عملکرد افراد تحت آزمایش ، رهبر فرقه را تبدیل به یک استاد سوء استفاده گر قوی ذهنی می کرد.

رجوی به خوبی دریافته بود که روش های مجاب سازی با تکنیک های جسمی و روانی می تواند فرد را تغییر دهد . حقه بازی ، باز خوانی تاریخچۀ شخصی ، سوء استفادۀ احساسی ، گزارش نویسی ، تخریب شخصیت فردی در جمع انتقادی و از همه مهمتر” فشار جمع” از روش هایی بود که رجوی آموخته بود و با گام های کوچک و پشت سر هم کارش را تکمیل می کرد.

بیایید یک سخنرانی رهبر فرقه را بررسی کنیم و ببینیم آنجا چه اتفاقی قرار است بیفتد و شنونده خبردار نمی شود :

در سخنرانی های رجوی با نفوذ کلام فوق العاده ای که داشت سعی می کرد ما را از یک پروسۀ وضعیت ذهنی فعال به سمت شرایط غیر فعال سوق دهد. ما بدون داشتن هر گونه واکنش یا قدرت ارزیابی می شندیم و می دیدیم رفته رفته ما قدرت تحلیل منطقی ، قضاوت مستقل و تصمیم گیری بر اساس وجدان و آگاهی خود را نسبت به هر آنچه با آن برخورد می کنیم ، از دست می دهیم . ما مرزهای بین آنچه مایل هستیم واقعیت داشته باشد ، با آنچه که واقعا حقیقت دارند را گم می کردیم. به ما آموخته شده بود که خویشتن ما و خویشتن دیگران خویشتن یک نفر ، یعنی مجاهد خلق است.

و در خلال تمرکز روی موضوع سخنرانی او رفته رفته ما قدرت درک محیط خود و یا آگاهی از نقش خودمان در آن محیط را از دست می دادیم. من هیچ سخنرانی رجوی را به خاطر ندارم که کوتاه مدت باشد و تماما یک روز ، دو روز یا بیش تر و بعضی وقت ها هفته ها بطول می انجامید. و در اثر طولانی شدن نشست دچار خستگی مفرط می شدیم و در این حالت ضعیف بودن در برابر نفوذ بیرونی دارای پذیرش بیش تر شده و سخنرانی بیش تر در درون ما نفوذ می کرد.

و بدین ترتیب استفاده از کلمات معمولی ، سبک مکالمه و نحوۀ دقیق ترکیب و هدایت نشست توسط رجوی و نفوذ کلام شدید ما را به نقطه ای می رساند که کاملا هر چه او می خواست را بدون استفاده از لحن فشار و آمرانه قبول می کردیم . یکبار که همه چیز به لحاظ سیاسی در بن بست بود در آخر آن نشست طولانی همگی کتبا تعهد دادیم که تا سرنگونی در کنار رهبر باشیم.

و رجوی آنها را ( تعهدات ما را ) در چمدان هایی بزرگ گذاشت و با شادی و چمدان ها در دست ، نشست را ترک کرد. به خوبی یادم می آید که تک تک سلول های رجوی داشت می خندید و خوشحال بود چرا که یکبار دیگر او بهتر از ما می فهمید که دادن تعهد چه بار سنگین مسئولیتی را بر دوش یک فرد بازسازی شده می گذارد.

شیوۀ سخنرانی رجوی را حتما همه می دانید سخنرانی هایش مملو از پارادوکس و ناهمخوانی است متن سخنرانی منطقی نیست و فرد قادر به تعقیب موضوع نیست ولی به صورتی ارائه می شود که انگار منطقی است ، تلاش برای تعقیب آنچه که گفته می شود می تواند بطور واقعی شنونده را از حقیقت دور کند مثلا متن سخنرانی زیر را در مورد انقلاب مجاهدین دنبال کنید ، ببینید چه نتیجه ای می گیرید…..

ابر فرقه – قسمت شانزدهم

لینک به منبع

[ ” اولا تصویر انقلاب تصویری قابل لمس در فرد است . به نظر می رسد در افراد جدید این تصویر تنها که مربوط به یک انقلاب و تحول است ولی هیچ تصویری از انقلاب در عالم واقع در درون او وجود ندارد . لحظه ای که فردی انقلاب را می شناسد ، فرد چیزی را می داند که قابلیت به تصویر کشیدن ، توضیح دادن یا تعبیر نمودن انقلاب را دارد. شما بعنوان یک خلاء نمی توانید بدون درک انقلاب تصویر واضحی را به کسی نشان بدهید ولی انقلاب وجود دارد و یک حقیقت است به این دلیل وجود دارد چون من می توانم آن را به تصویر بکشم ، هر چه بیش تر انقلاب را بشناسید ، بیش تر هماهنگ خواهید شد ، بیش تر حس خواهید کرد که من چه می گویم، هر چه بیش تر ولی سطحی بر روی آن تمرکز کنید بیش تر تصویری در آنجا وجود نخواهد داشت “]

رجوی به خوبی می دانست که تکرار یک حرف مشخص می تواند معنی خود را از دست داده و فرد را گیج کند. واقعیت این است که کلمات بطور عام از طریق تکرار مداوم معنی واقعی خود را از دست داده و در ذهن فرد معنی ای جایگزین می شود که رهبر می خواهد و در واقع هر چقدر بیش تر روی انقلاب تمرکز می کردیم بیش تر می دیدیم که تصویری از انقلاب در آنجا وجود ندارد.

رجوی اغلب می گفت : داستانی را که من می گویم ، واکنش های منفی و تقابلتان را متوقف کنید و فقط با تصویر داده شدۀ من حرکت کنید. و بدین ترتیب ما را مجذوب بحث ، آرام و کاملا متمرکز می کرد و ما را به “حالات تغییر یافته هوشیاری” می برد. با گفتن داستان های مفصل بلند از روی قرآن و طول و تفسیر دادن آن یا گفتن خاطرات تکراری خودش در ابتدای بحث می کوشید هوشیاری ما را نسبت به واقعیات پیرامونمان کمتر کند در نتیجه ما به حالت خلسه مانندی فرو رفته و به پیشنهادها گردن نهاده و محتوای آنچه را که بعدا می گفت بیش تر جذب می کردیم چون مقاومت اولیه ذهن را با گفتن یک داستان بلند می شکست . این تکنیک های کلامی و نفوذ او همه را غرق در سکوت و گوش دادن می کرد.

بحث های او حالت شبیه مستی در بعضی از افراد را بوجود می آورد و فرد آرام و فارغ از فکر کردن به مشکلات زندگی می شد. و مرتبا هم مسئولین فرقه و هم خودش می گفت شما چه کار دارید فقط پشت سر من حرکت کنید من همۀ بار را بدوش می کشم و می گفت بدون هیچ فکر و خیالی در ذهن بگذارید من به جای شما فکر کنم.

مسعود رجوی اغلب در پیام هایش به اعضاء از شیوۀ دستورات غیر مستقیم استفاده می کرد :

به طور مثال وقتی مریم رجوی در فرانسه به اتهام فعالیت های تروریستی دستگیر و دستبند زده شد تصویرهایی در تلویزیون ها به ما نشان داده شد : هواداران در خارج خودشان را آتش می زدند و همزمان سرودهایی با این مفهوم پخش می شد. و تکه هایی از سخنرانی مسعود رجوی پخش می شد که می گفت : می خواهم آتش ها برافروزم بر کوهستان ها. به دنبال آن شاهد چندین خود سوزی در چند کشور جهان شدیم.

در نشست ها مسئولین به ما گفتند: که همه خواهران درخواست خود سوزی شان را به ما دادند تا برای خواهر مریم بفرستیم و منظورشان تکان دادن ما بود ! بعدا همۀ ارتش آزادیبخش در عراق یعنی همه ماها هم کتبا درخواست خودسوزی دادیم. البته که نه مسعود رجوی دستور مستقیم خود سوزی داده بود و نه تشکیلات چنین دستوری را صادر کرده بود ولی غیر مستقیم دستوری را صادر کردند که عدۀ زیادی قصد انجام خود سوزی را کرده، و تعدادی نیز خود را سوزاندند.

و این طوری است که در فرقه ها بعضی اوقات افراد دست به انجام کارهایی می زنند که هیچ کس دستور مستقیم اجرای آنها را صادر نکرده است ولی عملا تشکیلات و رهبر فرقه ازاین تلقینات ماهرانه سود می برند.

* * * * *

اغلب در گذرگاه های مختلف تشکیلاتی افراد تحت برخورد قرار گرفته و مجبور به پروسه نویسی می شدند و بعنوان یک ارزش جا انداخته شده رو سیاهی های خود را در پروسه برجسته تر می کردند.

البته این یک مکانیزم بود که با نوشتن “گذشته کثیف خودمان” و نوشتن روسیاهی ها و دادن آنها به رهبری خیلی بی شرمانه و کثیف افراد را متقاعد می کردند که در گذشته دوران زندگی خیانت بار و ننگینی را داشتند و آنها را به درون قبر می بردند به کنار خدای شکنجه گری که در مقابل ما تصویر می کردند ! نهایتا نشان می دادند که با زنده کردن ارزش های مجاهدی در خود می توانید در دنیای خوب و حفاظت شدۀ گروه بطور امن زندگی کرده و بمانید!

معمولا اکثر ما برای رفتن به راهی که عده ای از قبل در حال پیمایش آن هستند و نابود نشدند آن راه را براحتی قبول کرده و بله می گوییم و اطاعت کورکورانه می کنیم و چنین استدلال می کنیم که هر پدیدۀ غلطی محکوم به زوال است و اگر پدیده ای از بین نرفته پس آن پدیده راه درستی را می پیماید این لایه اول ذهن برای قبول و تصمیم گیری هر پدیده است و اکثر ما کسانی که جمع زیاد فرقه را در ابتدا می دیدیم چشم های خود را بسته و باصطلاح شیرجه می زدیم.

برخی تمایلات ما بیش تر اوقات احساس خوبی نسبت به قرار گرفتن در راهی از پیش تعیین شده به ما میدهند و تمایل ما به قبول رفتارهای معین شده ، توسط رهبر فرقه مسعود رجوی جهت گول زدن و کنترل ما استفاده می شد و در یک پروسه و بدون این که متوجه بشویم تغییر می کردیم. مسعود رجوی از شیوه های زیر نیز افراد را کنترل می کرد و از آنها سوء استفاده می کرد :

۱- اگر ما تعهدی را نسبت به گروه می دادیم و سپس آن را می شکستیم وادار می شدیم که احساس گناه کنیم.

۲- در بدو ورود در مقابل بمباران محبت مجبور می شدیم برای جبران این محبت در کنار گروه باقی بمانیم.

۳- در جمعی که زندگی می کردیم وقتی به اطراف نگاه کرده و افرادی را مشاهده می کردیم که به طریق خاصی رفتار می کنند از آنچه که می دیدیم تقلید کرده و فرض می کردیم که چنین رفتاری خوب ، درست و قابل قبول است.

۴- هر کسی طبعا اتوریتۀ افراد خاصی را می پذیرد و رجوی با قدرت و نفوذ کلامی که داشت و مدعی بود دارای دانش و قدرت فوق العاده ای بوده و شرف یک ملت را به دوش می کشد وما اتوریتۀ او را می پذیرفتیم.

۵- وقتی سوژه بمباران محبت می شدیم و تحت سایر تاکتیک هایی که روی ما اجرا می شد قرار می گرفتیم به ما این احساس داده می شد که آنها ما را می خواهند و دوست دارند و این امیدوارمان می کرد تا افراد داخل گروه را دوست داشته باشیم و احساس می کردیم که باید از آنها پیروی کنیم.

انتقادها به صورت روزانه مثل غذا فراموش نشدنی بود، در نگاه اول فکر می کردیم که برای خودمان بهتر است که به ما انتقاد شود و صیقل بخوریم . گفته می شد این “انتقاد کننده” است که به ما می پردازد چون نقدا چیزی در جیب انتقاد شونده می ریزد.

ولی واقعیت این است که رگبار انتقادهای روزانه به شخص ، هویت و اعتماد به نفس را از او می گیرد.

خودم اغلب بعد از سوژه شدن احساس می کردم که همه کارهایم اشتباه است و متزلزل می شدم. الأن می فهمم چنین کسی مجبورا در فرقه می ماند و به دلیل عدم داشتن اعتماد به نفس از دنیای بیرون ترس و واهمه دارد.

* * * * *

معمولا کسانی که درگیر فرقه ها نبوده اند یک گارد و تقابل خاصی با مطالعه و شنیدن بحث فرقه ها دارند ولی تسلط باین بحث و آشنا بودن با تکنیک های فرقه ای ، زمانی که با یک دوست یا خویشاوند صحبت می کنید که با مورد جدیدی درگیر شده و ظاهرا بیش از حد نسبت به گروه یا فردی مجذوب، افسون و یا شیفته گردیده است مفید خواهد بود و همچنین اگر یک فرد تحت نفوذ یا کنترل یک رهبر فرقه قرار گرفته ، مطالب این جزوه به همه ما کمک می کند تا دریابیم چه میزان بحث مورد نیاز است تا به فرد کمک کنیم بفهمد و خودش را از آنچه بر سرش آمده ، آزاد نماید.

ما باید همیشه از خودمان بپرسیم که چه کسی دارد به ما پیشنهاد علاج تمامی مشکلاتمان را می دهد و می خواهد ما از او پیروی کنیم ؟ واقعیت این است که حیطه مقولات مذهبی و سیستم اعتقادات شخصی موضوعات مهمی برای هر فرد است و پیشنهادات فرقه ها عموما حول این مباحث می چرخد.

فرقه رجوی یک فرقۀ بزرگ و متأسفانه در زمانی رو به رشد بوده است و شعبه های بین المللی دارد و از راه های اغفال کننده ، برای افزایش ابعاد ثروت و قدرت خود با استفاده از شیوه های اقتصادی ، اجتماعی و سیاسی اقدام می نماید و در راه رسیدن به قدرت تقریبا از تمامی روش های انسانی و غیر انسانی استفاده می کند. تاکتیک های فرقه رجوی در دو دسته تهاجمی و تدافعی قابل بررسی است در بحث تدافعی از وکلا و متخصصان بین المللی و مهره های سوختۀ سیاسی در دفاع از خود و مشروعیت دادن به فرقه تلاش و مظلوم نمایی می کند. در بخش تهاجمی بوسیلۀ تهدید ، ترور شخصیت ، ارعاب ، شکایت قانونی و حتی به آتش کشاندن افرادش سوء استفاده می کند. زمانی که در فرقه بودم و خود سوزی های هواداران در خارج را می دیدم و وقتی می شنیدم خارجی ها به ما تروریست می گویند تعجب می کردم ، می گفتم کسی که خود را آتش می زند تنها به خودش آسیب می رساند اما در تعریف تروریست می بینیم که تروریست کسی است که به افراد غیر نظامی و نظامی آسیب جانی می رساند . پس این ها که خودسوزی می کنند واقعا مایه گذاری می کنند.

اما الأن می بینیم که اولا فردی که خودش را به آتش می کشد بازسازی فکری شده و به دستور عمل می کند یعنی خودش قربانی یک گروه تروریستی است. ثانیا با وارد کردن آسیب های روانی به جامعه ای که خودش را در آن به آتش می کشد به نوعی به دیگران هم آسیب روانی می رساند و با ایجاد وحشت برای ناظرین و هم ایجاد فشار غیر منطقی برای خواسته ای که خودش را به خاطر آن به آتش می کشد دست به یک کار وحشتناک می زند و این کار ، یک کار غیر دموکراتیک خطرناک و فرقه ای است.

پاسخ ترک

لطفا نظر خود را وارد کنید
لطفا نام خود را اینجا وارد کنید