زندگی بر باد رفته ـ خاطرات محمد دلاوری یکی از اعضای جداشده در آلبانی ـ قسمت چهارم

0
1004

او هم مثل من و بقیه ناباور بودگفتم درست شنیدید گویا یک نوارهایی هست به نام پنج روزه و ده روزه و نواری که مسعود رجوی علنا میگوید من امام زمان هستمیک سکوت مرگبار ما را فرا گرفته بود و همه درافکار خودمان غوطه وربودیم و یکی ازدوستانم گفت من باید این نفررا ببینم وخودم بشنوم که گفتم باشد و طرح رفتن پیش او را ریختیم و یکی از دوستانم با لحنی طعنه آمیز گفت دیگر بیچاره شدیم و فرار بی فرار و اگر از موضوع حرف ما خبر دار شوند سرما زیر آب میکنند و قرار شد که نوارها را ببینینم تا بیشتر متوجه بشویم و من روزانه در این افکار بودم یعنی چی انقلاب و دادن همه چیز؟ این افکار فشار عصبی روی من گذاشته بود و دیگر دوستانم هم درشوکی بودند و یک ترسی هم تمام وجود ما را گرفته بود و اینکه اگر درست باشد یعنی چی؟

زندگی بر باد رفته ـ خاطرات محمد دلاوری یکی از اعضای جداشده در آلبانی ـ قسمت چهارم

محمد دلاوری ـ زندگی بر باد رفته ـ قسمت چهارم ـ 30.07.2015  تنظیم و  ویرایش توسط سایت نجات یافتگان در آلبانی

لینک به منبع : سایت نجات یافتگان در البانی

سلام مجدد خدمت شما دوستان گرامی و امید دارم همیشه سالم و خندان باشید

من محمد دلاوری از اعضای جداشده سازمان مخوف مجاهدین هستم و از انجاییکه خدا لطفی کرد و عمری دیگر داده تلاش دارم که بخشی از حرفها وخاطرات خودم را با شماها درمیان بگذارم که بیشتر با مسعود رجوی وطن فروش و فراری اشنا بشوید.

داستان من به آنجا کشیده شد که میبایستی با سازمان کنار بیایم با هم فکری دوستانم که آن‌ها هم به نوعی مشکل من را داشتند و مثل من کلاه سرشان رفته بود، به این تصمیم رسیده بودم پیش خودم می‌گفتم که شاید تقسیم شویم لب مرز و یا جاییکه ازانجا امیدی داشتم که پا به دنیای ازاد بگذاریم.

من هنوز در پذیرش بودم و در شوک نشستی بودم که برای نفر منتقد سازمان گذاشته بودند وحوادث آن روز را در ذهنم داشتم ، مرور میکردماز طریق یکی از دوستانم فهمیدم که ان نفر منتقد در نزدیکی ما درقرنطینه میباشد و به خودم گفتم هرطوری شده باید او را ببینممحل دقیق ان نفر را پیدا کردم و ب ایک نقشه که با دوستانم از قبل طراحی کرده بودم قبل ازخاموشی رفتم وبرای اولین باراورا دیدم.

او در تاریکی نشسته بود و داشت گریه میکرد و درهمین حال سیگار میکشید و از حضور من بی خبر بود و غرق در افکار خودش بود و من با فاصله کنار او نشستم و دستی روی شانه های او گذاشتمخودم هم از طرفی استرس داشتم که نکنه مسئولین ببینند و از طرفی می‌خواستم بیشتر بدانم که موضوع چیست و انقلابی که می‌گویند یعنی چی درذهنم « انقلاب « یک معما شده بود تا اینکه یک لحظه اون بنده خدا به خودش آمد و از جا پرید که گفتم نترس من تازه امدم و در پذیرش هستم واسم من محمد استاو گفت برو با من نباید صحبت کنی وگرنه برای خودت گران تمام میشود که با اصرار من مواجه شد و گفتم خواهشا بگو « انقلاب» چیست و مشکل تو چی هست که با شوک به من گفت میدانی اینجا کجاست؟ گفتم آره ، قرار بود من را بفرستند اروپااو خنده تلخی کرد و گفت ازحرفی که میزنم شوکه نشوی، در آینده شما نوارهای پنج روزه و ده روزه را میبینید گفتم وقت نیست بگو داستان چی است که گفت مسعودرجوی میگوید من امام زمان هستم.

از جا پریدم و انگاری یک ولتاژ برق قوی به من وصل شده باشد با تعجب گفتم چی میگویی ؟ حالت خوبه؟ گفت اری مسعود رجوی میگوید من امام زمان هستم و ناموس و زن تمامی شما برای من است و در یک نشستی علنا گفت منم صاحب زمان که من هم مخالف این داستان بودم و الانی شش ماه میباشد که در قرنطینه هستم و به مدت دوسال هم است که اینجا هستم.

دیگر دنیا برسرم خراب شد که یعنی چی مسعود امام زمان است گیج و منگ شده بودم که داستان چی است و انقلاب چیه ؟ امام زمان کیه؟

او به من گفت برو اگر با من ببینت برایت گران تمام میشودمن به این وضعیت عادت کرده‌ام من دوباره برای اینکه باورم نمی‌شد به او گفتم واقعاً راست می‌گویی و مسعود میگوید من امام زمان هستم که او سرش را تکان داد.

نمیدانم چطوری با سینه خیز و لرزان خودم را به محل استقرار و آسایشگاه رساندمدرشوک بودم و قلبم داشت از دهنم بیرون می آمد و گفتم محمد بدبخت شدی دیگه هیج راه برگشتی نداری، دیگه این امام زمان بودن مسعود رجوی از مجا در آمده است و یعنی چی؟

یادم میاید با پشت دست زدم به دوستم که خواب  بود و دهنش را گرفتماو وضعیت غیر عادی من را دید به او گفتم سر و صدا نکن که بیچاره شدیم پاشو پشت سر من بیا بیروندو تا دیگه از دوستان را هم بیدار کردم و گفتم همان جای همیشگی بیایید صحبت کنیم که خبر مهمی دارم و آنها شاکی شده بودند و بعد از چند دقیقه آمدند..

وقتی بچه‌ها جمع شدند بدون مقدمه گفتم من با اون نفری که برای او نشست گذاشته بودند، صحبت کردماو می‌گفت مسعود رجوی می‌گوید من امام زمان هستمدر همین حال دیدم یکی از بچه ها ولو شد روی زمین و گفت بز آوردیم و فقط همین یکی را کم داشتیم و با خنده می‌خواست برود که به او گفتم مگر حالیت نیست چی میگویم میگویند که مسعود رجوی صاحب زمان است که انگاری تازه خواب ازسرش پریدنشست روی زمین و زد توی سرش که بیچاره شدیم یعنی چی مسعود رجوی صاحب زمان است ، مگر آخر زمان امده ؟ چی میگی؟

او هم مثل من و بقیه ناباور بودگفتم درست شنیدید گویا یک نوارهایی هست به نام پنج روزه و ده روزه و نواری که مسعود رجوی علنا میگوید من امام زمان هستمیک سکوت مرگبار ما را فرا گرفته بود و همه درافکار خودمان غوطه وربودیم و یکی ازدوستانم گفت من باید این نفررا ببینم وخودم بشنوم که گفتم باشد و طرح رفتن پیش او را ریختیم و یکی از دوستانم با لحنی طعنه آمیز گفت دیگر بیچاره شدیم و فرار بی فرار و اگر از موضوع حرف ما خبر دار شوند سرما زیر آب میکنند و قرار شد که نوارها را ببینینم تا بیشتر متوجه بشویم و من روزانه در این افکار بودم یعنی چی انقلاب و دادن همه چیز؟ این افکار فشار عصبی روی من گذاشته بود و دیگر دوستانم هم درشوکی بودند و یک ترسی هم تمام وجود ما را گرفته بود و اینکه اگر درست باشد یعنی چی؟

بعد از دوروز شروع نشستهای انقلاب ما شروع شد و نوارهای پنچ روزه را برای ما گذاشته بودند و از قبل توجیه کرده بودند که با دیدن این نوارها با کسی حق صحبت نداریم و مدام باید این نوارها را ببینم و از انجاییکه کنجکاو بودم گفتم بروم ببینم داستان چی است.

به مدت ده روز، شب و روز بدون وقفه و تکرار این نوارها را می‌دیدم و بعد از دیدن هر نواری نشست در مورد ان بود و فقط یادم میاید که زمان خوردن نهار و شام داشتیم و بعد در نشست و دیدن نوارها و تکرار آن بودیم و یادم میاید که مسعود رجوی موضوع را با قران ونهج البلاغه پیش می‌برد و قصد فریب ما را داشت من در طول روز در افکار خودم غوطه ور بودم و شبها فرصتی پیدا میکردم با دوستانم صحبت میکردم که همه میگفتن خنگ شدیم این نوارها چیه وچی میخواهند ازما

یادم میاید فرشته یگانه ما را صدا زد و گفت درک و دریافت خودتان را بگویید که وقتی از من سوال کرد گفتم در یک کلام یعنی زن و خانواده نباید داشته باشیم و دودستی تقدیم مسعود رجوی کنیم که نشست بهم ریخت فرشته گفت محمد درست میگوید و نشست تمام شد و گفت هرکدام باید بروید و روی این نوارها فکر کنید.

شب بود که نقشه رفتن پیش نفری که هنوز در قرنطینه بود را ریختیم و سه نفری رفتیم پیش او . آن فرد منتقد گفت  اولا من اشتباه کردم که توی پذیرش گفتم میخواهم برگردم و اینها میخواهند که من را بکشند و شما مراقب باشید و خودتان را برسانید به ارتش و از آنجا فرار کنید و گفت درنوارهای ده روزه و یک نوار دیگر مسعود علنا اعلام میکند که من صاحب زمان هستم و ازآنجا بود که من درکتم نمیرفت یادم میاید یکی ازدوستانم گفت چی میگی مگر میشه؟

مسعود چه به امام زمانی ؟ تو حالیت هست چی میگویی که گفت خودت بهتر می بینی.

ازاو درمورد انقلاب سوال کردیم که گفت دریک کلام یعنی ناموس و معنی اش این است که مسعود رجوی اختیار مطلق بر خون و ناموس تو دارد و یک روسپی گری مذهبی دارد راه میندازد و اینکه همه را درحرمسرایی خودش داشته باشد واین حرفهای اومثل پتکی بر سر ما میخورد و تازه معنای نوارهای پنچ روزه را درک میکردیم زیاد وقت نبود ومیبایستی که سریع برمیگشتیم به مقر تا فرمانده هان متوجه غیبت ما نشوند یادم میاید تا صبح بیدار بودم ودر اسایشگاه قدم میزدم و دوستانم خواب به چشمانشان نیامد ودراین افکار بودیم که اینجا کجا میباشد

ما بعد از یک هفته که شب و روز در نشست بودیم وارد نشستهای ده روزه شده بودیم که مسعود رجوی با قران و نهج البلاغه آدم ها را خام میکرد و اواخر نوارها بحث رهبر عقیدتی و طلاقها شده بود و در یک نوار مسعود رجوی علنا گفت من صاحب زمان هستم وان دنیا را برای شما خریده ام وهرکس برمن قیام کند بهشت ازان اوست…..

یادم میاید که برای اینکه این القا را به نفرات بکند پایان نوار با یک موزیک وشعری آن را امیخته کرده بودند و مسعود را صاحب زمان جا زده بودند. ادامه دارد

محمد دلاوری ، البانیا ­_ تیرانیا

لینک به قسمت اول

لینک به قسمت دوم

لینک به قسمت سوم

پاسخ ترک

لطفا نظر خود را وارد کنید
لطفا نام خود را اینجا وارد کنید