سحر ادیب زاده:زندگینامه و خاطرات من با مجاهدین ولی نه در اشرف و عراق ! – 3

0
775

زندگینامه و خاطرات من با مجاهدین ولی نه در اشرف و عراق ! – قسمت سوم

سحر ادیب زاده، ایران ستارگان، سوئیس، هشتم سپتامبر ۲۰۱۵:…  دیدم که نه خیلی جدی راننده به من گفت که اشرف اشرف ، بهش گفتم نه اینجا اشرف نیست ، گفت لا لا ، مجاهد مجاهد ، اشرف اشرف ، به هر حال گفتم خدا به خیر کنه احتمالا می خواد من را اینجا رها کنه و بره ، بعد دیدم که یک پست نگهبانی هست که آمریکاییها آنجا هستند و از دور اشاره کردند که ماشین را کنار بزنیم و خودمان پیاده شدیم و ما را گشتند و راننده به …

لینک به منبع

لینک به قسمت اول
لینک به قسمت دوم

زندگینامه و خاطرات من با مجاهدین ولی نه در اشرف و عراق ! – قسمت سوم

(دریافت شد ، با سپاس از شما خانم ادیب زاده – انجمن ایران ستارگان)

دقیقا زمان جنگ آمریکا و عراق بود و اگر درست یادم باشه در اسفند ۸۱ بود که به سال میلادی فکر می کنم مارس ۲۰۰۳ بود آمریکا شروع به حمله به عراق کرد .

با شروع این حمله برای مدت کوتاهی شاید ۳ هفته ارتباط من با زهرا کاملا قطع شد و بعد مجددا زهرا پیدایش شد و من از زهرا پرسیدم که حمله عراق و آمریکا اتفاق افتاد ولی در ایران خبری نبود که من بخواهم کاری انجام بدهم که گفت آره حالا کار و مسولیتهای خیلی جدی برای من دارد که باید انجام بدهم .

من حقیقتا خیلی اوقات از حرفهای زهرا خسته می شدم ولی هر بار به یک شیوه جدیدی به من انگیزه می داد ، ما در ایران وضعیت مالی مناسبی داشتیم و اصلا از همان اول هم به دنبال کمک مالی مجاهدین مثل دوستم نبودم و می خواستم که اون زندگی که در اروپا وعده می دهند را داشته باشم که هم درس بخوانم و هم خونه و همه چیز آنجا داشته باشم چون این وعده ها را می دادند و خوب من حقیقتا می خواستم که همچین امکانی را داشته باشم در خارج ، ولی به مرور و با توجه به صحبتهایی که این خانم زهرا با من می کرد یک جورهایی انگیزه من را عوض کرد و دیگه خیلی به اون وعده های اول زهرا راجع به اروپا و یک زندگی عالی و تحصیلات بالا و .. فکر نمی کردم ، به قول جدا شده های مجاهدین یک جورهایی من را مغز شویی کردند .

به هر حال اون داستانها عکس و فیلم گرفتن همچنان ادامه داشت ، تا اینکه زهرا از من خواست نزد یکسری خانواده ها یی که به من اسامی آنها را خواهد داد بروم و به آنها یکسری پیام بدهم !!!

من حقیقتا با این کار موافق نبودم چون می ترسیدم که از همین خانواده هایی که زهرا اسامی آنها را برای مراجعه به من می دهد کسی من را به رژیم لو بدهد و دستگیر بشوم . ولی زهرا خیلی تاکید داشت که این کار خیلی مهم است و من صد روی صد باید خیالم راحت باشد که از این خانواده ها آسیبی به من نمی رسد .

اسم و آدرس یک خانمی به من داده شد در شهر تهران که قرار بود مراجع کنم و یک شماره را به ایشان بدهم و ازش بخواهم از یک جای امن به این شماره تماس بگیرد . من این آدرس را پیدا کردم ولی آن روز مراجعه من این خانم در خانه نبود که من مجدد چند روز بعد مراجعه کردم که ایشان بودند و شماره را بهشان دادم ولی خیلی تعجب می کرد ، ایشان خیلی پیر بودند و به نظر می آمد خیلی هم حوصله تماس با این شماره را نداشت و خیلی هم برایش جالب نبود چون اصلا از من سوال نکرد کی هستم و چه می خواهم . فقط گفت که کی شماره را داده که من گفتم شما زنگ بزنید ایشان خودشان بهتان همه چیز را خواهند گفت .

بعد از چند روز زهرا یک آدرس جدید دیگری را به من داد که من مراجع کردم ولی آدرس قدیمی بود و ظاهرا سالیان بود که آن فرد آدرسش را عوض کرده بود که من از طریق اداره مخابرات شماره این شخص را پیدا کردم و بعد از چند هفته با ایشان ملاقات کردم . من شماره را به ایشان دادم که ایشان خیلی از من سوال داشتند که من گفتم یک نفر این شماره را به من داده که به شما بدهم و شما زنگ بزنید ولی من چیز دیگری نه می دانم و نه خبری دارم . که گفت خیره ! به امید خدا خیره و شاید از دخترم خبری باشه ! و ظاهرا خیلی اضطراب داشت و می خواست زودتر به آن شماره زنگ بزند . ( بعدا فهمیدم که دختر ایشان در اشرف بود و فکر می کرد که من از دختر ایشان برایشان خبری دارم ) بعد از آن ملاقات ایشان را ندیدم تا اینکه به صورت تصادفی در اوخر سال ۸۲ بود که ایشان را در اشرف در عراق دیدم که حالا بعدا توضیحاتش را خواهم داد .

مراجعه کردن به خانواده های مختلف و دادن یکسری شماره تلفن به آنها تقریبا کار من شد ، و ظاهرا وقتی که خانم زهرا دید که من واقعا کارم را انجام می دهم به من گفت که باید کارهای بیشتری را انجام بدهم . ( من برای تمامی کارهایی که برای مجاهدین انجام می دادم خودشان تمامی هزینه ها را پرداخت می کردند و من هیچگونه هزینه ای برای آنها نکردم).

به من گفت به خانواده های استانهای دیگر هم مراجعه کنم و به آنها شماره تلفن بدهم ، این یکی دیگه خیلی سخت می شد چون من باید به خانواده ام که اصلا با مجاهدین سنخیتی نداشتند توضیح می دادم و بهانه ای می آوردم که برای چی باید به شهرهای دیگر مسافرت کنم و البته با توجه به این مشکل نتوانستم خیلی مراجعه ای به استانهای دیگر داشته باشم و بیشتر همان تهران به آدرسهایی که می دادند مراجعه می کردم .

بعدها هم خانم زهرا از من می خواست یکسری از همین اسامی که قبلا بهشان مراجعه کرده بودم را در یک خانه ای جمع کنیم و در مورد مجاهدین صحبت کنیم و فیلم تهیه کنیم و بفرستیم !!!! این واقعا اوج نامردی مجاهدین بود !! جرم این حرکت در ایران خیلی سنگین است و جمع شدند در یک محل و صحبت کردن راجع به مجاهدین و صحبتهای ضد حکومتی و آن هم فرستادن فیلم آن برای مصرف تبلیغاتی مجاهدین البته که جرمش کم نبود و من این را می توانستم بفهمم و برای همین گفتم که این خانواده ها اساسا حاضر به این کار نیستند هر چه تلاش کرد که من را راضی کند ولو برای یک بار این کار را نکردم .

بلافاصله از من خواست که حالا که این کار را نمی کنم به یک شماره ای زنگ بزنم و بگوییم من فاطمه از مشهد هستم و مبلغ ۵۰ میلیون به مجاهدین اشرفی کمک می کنم !!! و به من می گفت که یک بار بگویم فاطمه از مشهد و یک بار نازنین از تهران و یک بار هدی از اصفهان و هر بار یکی مبلغی را بگویم و صدایم را مقداری عوض کنم.

من که پرسیدم چه دلیلی داره که باید این کار را انجام بدهم گفت که یک برنامه هست که مجاهدین کمکهای مالی برای بچه های اشرف جمع می کنند و این کار من دیگران را تشویق به کمک مالی می کند ! گفت که برنامه زنده است و ۲ بار تماس من را ضبط می کنند از قبل و وسط برنامه پخش می کنند ولی یک بار هم باید مستقیم زنگ می زدم دقیقا وقتی که برنامه در حال پخش بود . که مدتها من این کار را کردم و بعضی اوقات هم باید یک جوری وانمود می کردم که تلفن قطع شد و شرایط مناسب نبود ، یکبار هم که از طرف مثلا پدرم صحبت می کردم که مثلا پدرم من شرکتش را به خاطر بچه های اشرف می فروشه و نصف آن را برای مجاهدین می فرسته !!! البته در ایران به طور خاص در آن زمانها به خاطر تحریمهایی که بود در ایران وضعیت اقتصادی اصلا خوب نبود ، آدم حاضر نبود که یک هزارتومان هم به خواهر خودش بدهد چه برسد به اینکه این مدلی بخواهد به مجاهدین آن هم مجاهدین اشرفی که مردم آنها را خیانت کار می دانند به خاطر همکاری با صدام پول سرازیر کنند .

در آن زمان داشتم دروغ زیاد از مجاهدین می دیدم ولی هنوز قابل کنار آمدن بود و هنوز پیش خودم آنها را توجیح می کردم و باهاش کنار می آمدم ولی در نهایت که حالا کاملا توضیح خواهم داد ، دروغها و فریبهای مجاهدین به حدی رسید که من را از خودشان به تنفر رساندند .

به هر حال داستانهای ما با مجاهدین ادامه داشت و از همین کارها مستمرا از من می خواستند که انجام بدهم تا اینکه یک روز زهرا از من خواست که به اشرف در عراق بروم !!! من علاقه ای نداشتم که بخواهم به عراق بروم و در آن قسمتی که مجاهدین هستند آنجا بمانم و این را هم به زهرا گفتم ، زهرا به من گفت که قرار نیست در اشرف بمانم و فقط باید بروم هم با مجاهدین بیشتر آشنا می شوم و هم یکسری کارهای ضروری است که به من خواهند گفت ، بیشتر می گفت که زنهایی که آنجا هستند از کارهایی که من تا حالا انجام دادم برای مجاهدین با خبر هستند و خیلی دوست دارند که من را از نزدیک ببینند .

به هر حال این کار خیلی سختی بود و می بایست اولا یک بهانه برای خانواده ام جور می کردم که یک هفته من مسافرت می روم با دوستهایم شمال و بعد هم رفتن به آنجا اصلا ساده نبود . آن زمان راه به کردستان عراق و کلا به عراق باز شده بود و خوب آنطوری که مجاهدین می گفتند اصلا مثل قبل نبود و راحتر می شد به عراق سفر کرد و حتی به بهانه زیارت و … .

مجاهدین بهم گفتند که یک قاچاقچی که واقعا هم قاچاقچی بود و پولهای کلانی را هم گرفته بود از مجاهدین من را به عراق می برد ، با بهانه زیارت و با یکسری خانواده های که به زیارت کربلا می رفتند و خلاصه یک جورهایی ما هم قاطی این خانواده ها بودیم که به نظر فامیل بودیم و کسی شکی به ما نداشت ، قاچاقچی هم تا یک نقطه ای با من می آمد و کاملا من را رد می می کرد ، وارد عراق که شدیم یک ماشین دربست گرفت که قاچاقچی من کاملا به عربی مسلط بود و گفت که من را تا دم درب اشرف مجاهدین برساند .

واقعیت این بود که هر کسی وارد عراق می شد به نظر من اول می بایست از جانش می گذشت چرا که هر لحظه ممکن بود یک بمب جلوی پای آدم منفجر بشود ، همه جا داغون و خیلی جاها و خیلی خونه ها هم با خاک یکسان شده بود ، مردم عصبی و وحشت زده بودند ، در آن فاصله ای که به اشرف رسیدیدم حداقل صدای ۱۰ انفجار را خودم شنیدم و مستمرا به خودم فحش می دادم که این چه کاری بود من کردم و برای چی به اینجا آمدم .

خیلی اوقات هم آمریکاییها را با ماشیهای نظامیشان می دیدم که راننده باید ماشینش را به کناری می زد تا اول آنها رد شوند و راننده تلاش کرد به من بفهماند که اگر این کار را نکند آمریکاییها بهش شلیک می کنند و باید تا ماشینهای آمریکایی را می بیند سریع کنار بزند .

من از وقتی که از شهری به نام کوت حرکت کردیم تا به اشرف رسیدیم هر لحظه فکر می کردم که الان کشته خواهیم شد ، با توجه به تعریف و تمجیدهایی که خانم زهرا برای من کرده بود من فکر می کردم که حالا اشرف یک شهر بزرگی است که با عراق فرق دارد ، گل و بلبل است و زندگی های مرتب ، مدرسه و دانشگاه ، خانواده ها و بچه هایشان و خلاصه از این تفکرات داشتم ، نزدیک اشرف که شدیم راننده به من گفتم داریم می رسیم ، من دیدم که یک جایی هست که اطرافش سیم خارارداره و چند تا درخت هم دیده می شود ولی خبری از آن تعریفهایی که زهرا می کرد نبود ، من توجه نکردم و فکر کردم که باید از اینجا بگذریم و بعد حالا شاید کمی مانده که به اشرف برسیم ، دیدم که نه خیلی جدی راننده به من گفت که اشرف اشرف ، بهش گفتم نه اینجا اشرف نیست ، گفت لا لا ، مجاهد مجاهد ، اشرف اشرف ، به هر حال گفتم خدا به خیر کنه احتمالا می خواد من را اینجا رها کنه و بره ، بعد دیدم که یک پست نگهبانی هست که آمریکاییها آنجا هستند و از دور اشاره کردند که ماشین را کنار بزنیم و خودمان پیاده شدیم و ما را گشتند و راننده به من گفت که همین پست آمریکاییها را رد کنم و درب اشرف را نشان داد که اونجا بروم ولی پیاده .

راننده رفت و آمریکاییها من را چک کردند و یک مترجمی هم آنجا بود و از من پرسید که برای چی آمدم و گفتم که می خواهم بروم پیش مجاهدین ، بعد از چند تا سوال و جواب گفتند که بروم ، من از قسمت آمریکاییها که آمدم بیرون یکی بیرون منتظرم بود ، فهمیدم که آمریکاییها مجاهدین را صدا کردند که بیایند و من را تحویل بگیرند ، یک آقایی بود که به من سلام کرد و گفت که دنبال ایشان بروم داخل اشرف و الان خواهرها می آیند سراغ من فقط باید ۱۰ دقیقه منتظر بمانم .

سحر ادیب زاده – سویس

ادامه دارد …..

۰۴٫۰۹٫۲۰۱۵

پاسخ ترک

لطفا نظر خود را وارد کنید
لطفا نام خود را اینجا وارد کنید