خاطرات خانم سکینه عوض زاده مادر على هاجرى اسیر در لیبرتى

0
582

خاطرات خانم سکینه عوض زاده مادر على هاجرى اسیر در لیبرتى

ایران فانوس، هجدهم اکتبر ۲۰۱۵:… در زمستان سال ۸۲ بعد از پرس و جو کردن توسط یکی از بستگانم که ساکن عراق بود، از زنده بودن فرزندم علی مطمئن شده و با پسرم احمد راهی عراق شدیم برای رسیدن به فرزندم سختیهای زیادی متحمل شدم. برای رسیدن، دو شبانه روز در نی زارها و گل ولای و آب در مرز عراق بودیم تا به منزل اقوامم رسیدیم. بعد از توقف کوتاهی که در منزلشان داشتم، به همراه بستگانم راهی اسارتگاه …

لینک به منبع

خاطرات خانم سکینه عوض زاده مادر على هاجرى اسیر در لیبرتى

در زمستان سال ۸۲ بعد از پرس و جو کردن توسط یکی از بستگانم که ساکن عراق بود، از زنده بودن فرزندم علی مطمئن شده و با پسرم احمد راهی عراق شدیم برای رسیدن به فرزندم سختیهای زیادی متحمل شدم. برای رسیدن، دو شبانه روز در نی زارها و گل ولای و آب در مرز عراق بودیم تا به منزل اقوامم رسیدیم. بعد از توقف کوتاهی که در منزلشان داشتم، به همراه بستگانم راهی اسارتگاه رجوی شدیم. ولی از آنجایی که میترسیدم خطری متوجه پسرم شود، مانع آمدنش شدم و خدا را شکر میکنم که نگذاشتم همراهم شود وگرنه الان باید دنبال دو تا از پسرانم میبودم! بعد از استراحت، ما راهی شدیم و دقیقا ساعت ۳ظهر ما درب اسارتگاه رجوی بودیم. بعد از ۳ساعت بازجویی و سین جیم که از چه طریق و با چه کسی به اینجا آمده ای ……من به تمام سؤالاتشان یک به یک پاسخ دادم. بعد از اینکه مطمین شدند من به کمک اقوامم آمده ام، گفتند بشین تا پسرت را صدا کنیم!

بماند که در آن لحظات چه برمن گذشت وقتی پسرم وارد اطاق شد. به همراه دو نفر بود. زمانی که او را در آغوشم گرفتم، باورم نمیشد. چونکه من ۱۸سال علی را ندیده بودم. باورم نمیشد که این فرزندم علی است! بعد از حدود ۲۰دقیقه کم کم علی مرا بر روی صندلی نشاند. گریه امانم نمیداد. علی هم حالش بهتر از من نبود و من این را بخوبی حس میکردم. مشخص بود اجازه ندارد ابراز احساسات کند. بعد که کم کم آرام شدم، یکی از خواهران که به اسم خواهر شهین صدایش میکردند گفت، چرا تنها آمده ای؟! چرا برادرانش احمد و محمود و خواهرانش را باخودت نیاوردی؟

گفتم بچه های من همه سر کارند و نمیتوانند بیایند! بعد به من گفت، چند وقت بخاطر علی در زندان و شکنجه قرار گرفتی؟ میدانیم که بخاطر فرزندانتان از طرف دولت ایران خیلی اذیت شدید! گفتم اصلا چنین چیزی نیست. تا بحال کسی به ما مراجعه نکرده که چرا رفته و ما هم زندگی عادی مثل همه داریم. یکی دیگر از اون عجوزه ها برگشت به من گفت، عجب سیاستی داری مادر! گفتم من واقعیت را میگویم و ترسی ندارم!

بعد از ساعتی، ما را به همراه دو تا محافظ به خوابگاهی هدایت کردند. وقتی وارد شدیم، شخصی بنام ناصر در تمام طول روز کنارمان بود و به بهانه های مختلف، پیش ما مینشست که مبادا من با پسرم صحبتی کنم. به هر بهانه ای علی را با خودش میبرد و نمیگذاشتن ما کنار هم باشیم! موقع خواب که شد، ناصر رفت من وعلی تنها شدیم. من فقط میدیدم علی از چیزی هراس دارد. من با وجود تمام خستگی تمام شب بیدار بودم. علی را نگاه میکردم که فقط چشمانش را به سقف دوخته و بیداربود! چند بار ازش پرسیدم، مادر چرا نمیخوابی؟ گفت تو بخواب من بیدارم. علی خیلی با من سرد برخورد میکرد و من تعجب میکردم علی که بدون من سر سفره غذا نمی نشست، چرا با من این برخورد را میکند. هنگام رفتن مقداری هدیه از طرف خانواده و خودم برای فرزندم بردم و به پسرم تقدیم کردم. سه روزی که من در خوابگاه بودم، هدایا دست نخورده بر روی میز باقی ماند و علی جرئت اینکه به آنها دست بزند و یا نگاهی به آنها کند را نداشت.

فردای آنروز، من را به قبرستان بردند و به جاهای مختلف اشرف سر زدیم. قبرستانی که همه را رجوی با دست خودش زنده بگور کرده بود. تمام روز ناصر کنار ما بود و لحظه ای ما را تنها نمی گذاشت. بعد مرا به مسجد بردند. وقت نماز ظهر بود. وقتی وارد مسجد شدیم، دیدم چند مرد به نماز ایستاده اند. ناصر به من گفت، شما نمازت را بخوان. گفتم مگه میشه من بین آقایون نماز بخونم! من هر وقت به خوابگاه رفتم نمازم را میخونم! همه چیز برایم عجیب بود. خانمها با سر و صورت ژولیده و صورتهای آفتاب سوخته در این دوران انگار از یک عصر دیگه آمده بودند…یک شب مهمانی دادند و این کارها فقط به این دلیل بود که من بقیه را هم تشویق به رفتن اشرف کنم. دو روز دیگر به همین منوال گذشت. زمان وداع فرا رسید. فقط علی چندبار به من گفت، مادر دوباره بیا. گفتم باشه، حتما میام. بعد به من گفت اگرآمدی، برایم پول بیار. گفتم مگه شما کار نمی کنید؟ بقول یکی از همان عجوزه ها به من گفت، مادر پسرت مهندس مکانیک شده برو به همه خانواده خبر بده. این چه مهندسی بود که یک شاهی پول در جیبش نداشت. حتما انتظار داشتند من بقیه فرزندانم را بفرستم در اسارتگاه رجوی فارغ التحصیل بشوند. یک ماشین آمد و گفتند شما را تا درب اشرف میرساند. وقتی به علی گفتم توهم بیا، گفت نه من کار دارم، نمیتونم بیام، شما بروید وعلی در خوابگاه با چشمانی پر از حسرت، مرا بدرقه میکرد و این آخرین دیدار من با فرزندم در طول این سالها بود. من با این کهولت سن، بازهم حاضرم به دیدن فرزندم بروم. ولی رجوی اجازه دیدار و حتی یک تماس تلفنی را به ما خانواده های دردمند نمی دهد. امیدوارم صدای ما به تمام ارگانها و سازمانهای حقوق بشر برسد و در آزادی فرزندانمان ما را یاری کنند!

“پایان”

پاسخ ترک

لطفا نظر خود را وارد کنید
لطفا نام خود را اینجا وارد کنید