عبدالکریم ابراهیمی: سناریوى دروغین و فریب اذهان

0
549

سناریوى دروغین و فریب اذهان

عبدالکریم ابراهیمی، ایران فانوس، بیست و هفتم ژانویه ۲۰۱۶:… گذرى بر سایت سازمان مجاهدین داشتم و عکس یکى از دوستان و هم رزم هاى قدیم در تشکیلات مجاهدین که در موشک باران اخیر لیبرتى قربانى جنایات رجوى و خط مشى اشتباه او شده است، نظرم را جلب کرد. زیر عکس ، مقاله ای به اسم کاظم مصطفوى یا همان حمید تشکیلات که در رکاب مریم رجوی در فرانسه مجرى خط و خطوط این جانى و شوهر مفقود شده …

لینک به منبع

سناریوى دروغین و فریب اذهان

گذرى بر سایت سازمان مجاهدین داشتم و عکس یکى از دوستان و هم رزم هاى قدیم در تشکیلات مجاهدین که در موشک باران اخیر لیبرتى قربانى جنایات رجوى و خط مشى اشتباه او شده است، نظرم را جلب کرد. زیر عکس ، مقاله ای به اسم کاظم مصطفوى یا همان حمید تشکیلات که در رکاب مریم رجوی در فرانسه مجرى خط و خطوط این جانى و شوهر مفقود شده اش است، ذهنم را به شدت مخدوش کرد آنجا که با شیادى رجوى گونه با تعریف و تمجید دروغین و تأثیر به اصطلاح انقلاب مریم که همان بى هویت کردن افراد است، چنان داد سخن میرود! انگار دستگاه شکنجه و کشتار و سر به نیست کردن انقلاب مریمى از افراد بیسواد و ساده “چه گوارا”هاى انقلابی ساخته است، آنجا که مینویسد:

“امیر حسین در فقر متولد شد و در فقر بزرگ شد؛ بی ‌آن که بتواند، برخلاف آرزویش، به مدرسه برود. از کودکی به بازار کار رانده شد و تا آن زمان که، در سال۶۸، تصمیم گرفت به مجاهدین بپیوندد. در ارتش آزادیبخش سواد آموخت و توانست نوشتن بیاموزد. بعد نوبت انقلاب رسید و او با انقلاب از نوع «مجاهدین» ی و «مریم» ی آن آشنا شد. انقلابی که تمامی ارزشها و مفاهیم زندگی هر مجاهد را دگرگون کرد. این انقلاب در مفاهیم و ارزشها هیچ حیطه شخصی و فردی برای انسان باقی نمی‌گذارد و تا عمق عواطف و احساسهای هر مجاهد رسوخ می‌کند. آن چه را که می‌شوید و می‌زداید تنگ نظریها و ناخالصیها است و آن چه جایگزین می‌کند ارزشهای والای مردمی و انسانی است.”

حال واقعیت چیست و حسین کیست؟

سال ١٣۶٩ اولین بار در قرارگاه اشرف در یگان توپخانه با حسین اداوى آشنا شدم. از آنجا که هم زبان بودیم، سریع با هم چفت شدیم. حسین انسانى رنجدیده و زحمتکش و بیسواد، از روستاهاى الیگودرز – لرستان بود که بعلت مشکلات فراوان مالى که با وجود داشتن همسر و یک فرزند، با آن دسته و پنجه نرم کرده بود و نبود کار و در آوردن خرج زن و بچه مجبور به ترک ایران براى آینده ای بهتر و در آمدى براى امرار معاش خانواده اش شده بود، ناخودآگاه در چنگ سازمان گرفتار میشود. حسین که رنج بسیارى را متحمل شده بود، نهایتا قید زن و بچه را زد و بعلت سادگى و بى آلایشى که داشت مسئولین تشکیلات از او سؤء استفاده هاى بسیارى میکردند.

حسین زیاد لاغر بود. اما بعلت اینکه از بچگى رو به کارهاى یدى طاقت فرسا آورده بود، اسکلت بندى قوى و قدرت بدنى بالایى داشت.

مسئولین تشکیلات کارهاى یدى سنگین را به او میسپردند و او هم در انجام کار چیزى کم نمی گذاشت و همین خصلت او باعث شد که مسئول تشکیلات یکان او را چماق کرده و افرادى که بعلت توان ضعیف جسمى قادر نبودند کارهاى سنگین یدى را انجام دهند، بشدت شکنجه روحى و روانى کرده و شخصیت نفر را به این بهانه و با این اهرم خرد و بى هویت میکردند.

من با حسین تقریبا پانزده سال در یک مرکز و محور بودیم. سال ٧٨ در بحبوحه عملیاتهاى داخله یا به اصطلاح راه گشایى، جزء افراد گروههاى عبور از مرز و انتقال تیمهاى عمیلیاتى به داخل ایران بود. ما در قرارگاه حبیب در بصره مستقر بودیم. من جزء افراد مهندسى پاکسازى میدان مین بودم. بارها گروهى که حسین توى آن بود از گذرگاهى که در میدان مین باز کرده بودیم، عبور میکردند.

یک روز از مرز داشتیم با هم برمیگشتیم قبل از اینکه نیروى پشتیبان ماشین بیاورد که سوار شویم و به مقر برگردیم، حسین را ناراحت دیدم. رفتم پیشش خیلى افسرده بود و به خودش بد و بیراه میگفت. جریان را پرسیدم. اشک از چشمش جارى شد و گفت تا منو به کشتن ندهند، ول کن نیستند. گفتم مگر چطور؟ در جواب گفت الان فهمیدم که فقط از آدم سؤء استفاده میکنند. تا کارشان و دستورشان را بدون چون و چرا انجام میدهى، تعریف و تمجید و فریب دادن است که نثارت میکنند. اما به محض اینکه به مشکل جسمى میخورى و یا مریض میشوى، باید بهت مارک ترسو و تمارض بزنند. من از دیروز که حرکت کردم، بشدت سردرد دارم. توى مسیر اینقدر سرم درد میکرد، جلوى پایم را نمیدیدم. قبل از حرکت من گفتم مریض هستم. ولى قبول نکردند. میخواستم دیشب توى مسیر با گلوله خودم را بزنم و راحت شوم. اما وجدانم قبول نمیکرد. بقیه لو میرفتند و احتمال داشت درگیرى پیش بیاید و بقیه هم کشته شوند.

این گذشت و حسین از آنروز دیگر آن حسین قبلى نبود. در نشستها بر علیه نفرات موضع مخالف نمیگرفت. همه هم متعجب بودند که حسین اداوى دیگر در نشستها سر سوژه داد نمیزند و بد و بیراه نمیگوید، حتى قبلش چنان از سادگى او در تشکیلات استفاده میکردند و او را روى سوژه نشست به اصطلاح غیرتى میکردند که دست به کتک کارى میزد و من بارها دیده بودم و همه هم میدانستند که ساده است و مسئولین از او سؤء استفاده میکردند بر علیه سوژه ها در نشستهاى عملیات جارى، نشست دیگ، نشست تعیین تکلیف سوژه، موسوم به سربه نیست کردن فرد.

بعد از سرنگونى صدام حسین و جمع آورى سلاحها توسط آمریکا، حسین عملا بناى لج با تشکیلات گذاشت و توى نشست هاى عملیات جارى، بیشتر وقتها گزارش نمی نوشت و هیچ موضع گیرى بر علیه دیگران نداشت. خودش را با مزرعه اى که براى محور درست کرده بود، سرگرم مینمود. اصلا به این چرندیات “انقلاب مریم” وقعى نمیگذاشت و اعتقاد نداشت. بر عکس علنا به تمسخر میگرفت و وارد این وادى نمیشد.

حال دستگاه فریب و دروغ رجوى از زبان یک عنصر سر سپار چنان از تأثیر انقلاب روى حسین میگوید که حسین در زمان حیاتش واقعا متعقد و مقید به آن بوده است و چنان سناریویی درست میکنند، که هر کس در تشکیلات آنها نبوده و نفر را نشناسد، تأثیر انقلاب بر روى افراد را باور کند که همه آنهائى که تا الان در تشکیلات مانده اند با اختیار بوده و مناسباتى دمکراتیک آنجا حاکم است.

اما من بعنوان یک همرزم که سالیان عمر را با حسین سپرى کرده ام، میگویم که مطلقا حسین نه میدانست انقلاب یعنى چى و نه اعتقادى به آن داشت و نهایت هم قربانى خواسته و خط غلط و اشتباه رجوى شد و بعد از مرگش از او یک هرکول ساخته و تعریف و تمجید دروغین میکنند و سناریویى براى او درست کرده و از زبان او مطالبى را مینویسند که مرغ پرکنده را به خنده وا میدارد.

خوانندگان عزیز خودتان قضاوت کنید، یک آدم بیسواد که بقیه نفرات بزور برایش فاکت الکى یومیه عملیات جارى مینوشتند، چطور براى یک اسم مجهول به اسم حبیب چنین جوابهاى انقلابى مینویسد که متأثر از انقلاب مریم بوده است.

قسمتى از مقاله کاظم مصطفوى:

برادرم حبیب، از مجاهدان لیبرتی برایم نامه‌یی نوشته است. نامه‌یی پرمحتوا و تکان‌دهنده که برایم آموزشی عمیق داشت. حبیب ضمن اشاره به جنایت ضدبشری موشک‌باران لیبرتی، در آبان ماه گذشته، از حالات و احساسات انقلابی خودش ، نامه‌یی هم به ضمیمه نامه خود برایم فرستاده است. نویسنده نامه ضمیمه، امیرحسین اداوی، یکی از شهیدان آن جنایت ضدبشری بوده است. از فحوای نامه برمی‌آید که گویا در نوروز۹۳ امیر حسین در پاسخ تبریک نوروز این نامه را برای حبیب نوشته است.

حبیب! هر چه فکر کردم چه برایت بنویسم که در راستای جنگ و پایداری باشد، و با خودم بالا و پائین کردم، به این رسیدم که دو خاطره از ایرانی بگویم که توسط خمینی خورده و له شد. آنها را هیچ وقت تا به‌حال فراموش نکرده‌ام.

اولی: برای خرید وسیله‌ای به میدان توپخانه تهران رفته بودم. دیدم پدری بالای سرش نوشته: هرکس توان خرید این بچه‌ها را دارد ببرد من نمی‌توانم نان اینها را در بیاورم. او نوشته بود: راننده کمرشکن بودم، الآن مشکل دارم و نمی‌توانم کار کنم.

من به خودم گفتم مگر کسی هست بچه‌های خود را بفروشد؟ اما واقعیت این بود که سه تا دختر بودند. از ۱۰سال تا ۶سال، با چهره‌های معصوم که قلب آدم به درد می‌آمد. به‌خصوص آن که ۱۰سالش بود خیلی دردناک بود. از طرف دیگر تعدادی دور آنها را گرفته بودند و مثل گرگ و کفتار و روباه هر کس دنبال ثمر خودش بود. من آنجا را ترک کردم و به خانه برادرم بر گشتم. این اولین باری بود که چنین چیزی می‌دیدم. دو روز غذا نمی‌توانستم بخورم…

دومین خاطره: وقتی که تصمیم گرفتم به سازمان بیایم یک چیز مانع من بود و آن دخترم بود. خیلی او را دوست داشتم. تازه زبان باز کرده بود و ترک او برایم سخت بود. می‌دانستم وقتی او را ترک بکنم دیگر او را نخواهم دید. با خودم گفتم مگر بچه من از آن سه بچه که هر کدام یک قیمت داشتند بهتر است؟ پس این هم مثل آنها. و برای همیشه او را ترک کردم. به این فکر می‌کنم که یک روزی در ایران هیچ پدری بچه‌های خود را نفروشد و… … … ناراحت نشو! این واقعیت ایران ما در ۲۵سال پیش بود الان که دیگر عادی شده..

سناریوئى که مطلقا خود ساخته است و حسین همچنین داستان سرایى نداشته است و فقط رجوى است که براى فرار از پاسخگویى چرا و به چه علت! میخواهد اذهان دیگران را در طلبکارى از او و زیر سؤال بردنش منحرف کند.

_______________________________________

 

پاسخ ترک

لطفا نظر خود را وارد کنید
لطفا نام خود را اینجا وارد کنید