مهدی خوشحال: از سیاهکل تا ناکجا آباد

0
1775

از سیاهکل تا ناکجا آباد

مهدی خوشحال، هشتم فوریه ۲۰۱۶:… یکی از روزها که به پادگان رفتم و بعد از مراسم صبحگاه، فضای سنگینی بر پادگان مستولی بود و در گوشه و کنار تعدادی با هم پچ پچ می کردند. سئوال کردم، گفتند سروان شیرازی هم از پادگان فرار کرده و به ارتش پشت کرده است. فرار صیاد شیرازی یک سروان کادر که منافع زیادی در ارتش داشت، ضربه دیگری بر روحیه پرسنل مقاوم و پرسنل مرددی چون من بود. بعد از آن که دیدم پرسنل …

لینک به منبع

از سیاهکل تا ناکجا آباد

اوایل سال ۱۳۵۷، در اصفهان و در پادگان توپخانه خدمت می کردم. یکی از روزها که از زمین آموزش به سمت آتشبار می آمدم، در بین راه دوست و همکلاسی و همسایه قدیمی خود را دیدم. اسمش احمد بود. در آن شهر غریب کلی ذوق شده شده و به خوش و بش پرداختیم. احمد سئوال کرد، خانه گرفتی؟ گفتم نه، هنوز آش خور هستم. او که چند ماه قدیمی تر از من بود گفت، در خیابان وحید خانه ای کرایه کردم که اگر مایل باشی می توانی با من هم خانه شوی. طبعاً پاسخم مثبت بود. کرایه یک اتاقی که دو نفر با هم زندگی می کردیم، ماهانه ششصد تومان بود که با توجه به حقوق ماهانه مان، زیاد نبود. بعداز ظهر که از پادگان مرخص می شدیم و پیاده به خانه می رفتیم، احمد معمولاً به مطالعه و ورزش می پرداخت و من هم اهل قدم زدن بودم. اکثر روزها از خیابان وحید به سمت بلوار جلفا و از روی سی و سه پل وارد خیابان چهارباغ می شدم و تا میدان نقش جهان راه می رفتم و بعد از نیم ساعت گشت و گذار در میدان، دوباره همان مسیر طی شده را به سمت خانه باز می گشتم. ساعتها طول می کشید ولی خسته نمی شدم. شبها که با احمد تا پاسی از شب گپ می زدم، اکثراً حول مسایل سیاسی بود. ما جز مسایل سیاسی حرفی برای گفتن نداشتیم. احمد در سیاست چیز زیادی برای از دست دادن نداشت. او هنگام تولد، مادرش را از دست داده بود و در سال ۱۳۵۷ پدرش نیز سکته کرده و از دنیا رفته بود. بنابراین احمد بدون خواهر و برادر و پدر و مادر، تنها مانده بود. من هم انگیزه سیاسی شدن را با موسیقی و فیلمهایی که طی دهه ۵۰ شنیده و دیده بودم می گرفتم. برخلاف احمد که اهل مطالعه بود، من بندرت کتاب می خواندم و بیشتر اهل موسیقی و رفتن به سینما بودم.

مدتها در آن خانه محقر و ساعات شبانه از بحث سیاسی من و احمد گذشت تا این که به نتیجه عملی مبارزه رسیدیم. هشت سال قبل، جمعه ۱۹ بهمن سال ۱۳۴۹، جنبش سیاهکل در شمال ایران توسط چریکهای فدایی خلق سرو صدای زیادی به راه انداخته بود و حماسه اش حتی در آهنگهای جنگل داریوش اقبالی و جمعه ها اثر شادروان فرهاد مهراد آمده بود. من و احمد نیز جز روش اجرای سیاهکلی دیگر، روش دیگر مبارزه را نه شناخته و نه باور داشتیم. ضمناً هر دو کتاب میرزا کوچک خان جنگلی اثر ابراهیم فخرایی را در همان سال خوانده بودیم. بنابراین، سازمان کار و فرماندهی و نیروهای دیگر را مشخص کرده و حتی پاسگاهی که باید به آن حمله کرده و خلع سلاح می کردیم را طرحریزی کردیم. اتفاقاً همان جایی که هر دو به مدرسه می رفتیم، کنار رودخانه و دریا، یک پاسگاه ژاندارمری وجود داشت که حمله و خلع سلاح آن پاسگاه که شامل چند سرباز و گروهبان بودند چندان دشوار نبود. سلاحی که برای حمله به پاسگاه نیاز داشتیم، از انگیزه و طرح و آشنایی با منطقه و شور جوانی، مجموعاً فراهم بود. بعد از آن دیگر چیزی مشخص نبود و برنامه ریزی دقیقی بعد از عملیات و خلع سلاح پاسگاه در سر نداشتیم.

روزها و ماهها از گفت و گوی شبانه و خصوصی من و احمد در ارتباط با نقشه و حمله و خلع سلاح پاسگاه ژاندارمری گذشت. از تابستان آن سال شهر اصفهان کم کم نا آرام شد و ما اسم آیت الله خمینی را شنیدیم. شهر کم کم شلوغ شد و درگیریها آغاز شد. برای اولین بار در اصفهان حکومت نظامی به فرماندهی سرلشکر ناجی به اجرا در آمد که ما نیز جزو پرسنل حکومت نظامی در شهر بودیم. نا آرامی ها و درگیریها به نیابت از شهرهای مذهبی به ویژه قم و تهران، قصد خاموشی نداشت و پرسنل نظامی ناچار به درگیری و برخورد با مردم بودند. در چنین روزهایی بود که آیت الله خمینی برای مدیریت و سرعت انقلاب و خونریزی کمتر، در اطلاعیه ای خطاب به ارتش فرمان فرار پرسنل نظامی را صادر کرد. این امر روحیه ارتش را ضعیف کرد. پرسنل نظامی ابتدا آنان که معتقد و مذهبی تر بودند از ارتش فرار می کردند. در این حین داخل پادگانها ترس و ولع راه افتاده و پرسنل وظیفه با هم پچ پچ می کردند و از آینده حکومت نظامی و درگیریها نگران بودند. در میان پرسنل ناراضی گاه نوارهای سخنرانی دکتر علی شریعتی دست به دست می شد که برای تضعیف روحیه ارتش و انگیزه دادن به انقلابیون، کارایی زیادی داشت. روزانه یا هفتگی چند نفر از پرسنل وظیفه چون چیزی برای از دست دادن نداشتند، از پادگان فرار کرده و بعضاً به جمع انقلابیون شهر می پیوستند.

یکی از روزها که به پادگان رفتم و بعد از مراسم صبحگاه، فضای سنگینی بر پادگان مستولی بود و در گوشه و کنار تعدادی با هم پچ پچ می کردند. سئوال کردم، گفتند سروان شیرازی هم از پادگان فرار کرده و به ارتش پشت کرده است. فرار صیاد شیرازی یک سروان کادر که منافع زیادی در ارتش داشت، ضربه دیگری بر روحیه پرسنل مقاوم و پرسنل مرددی چون من بود. بعد از آن که دیدم پرسنل کادر هم از ارتش فرار می کنند، با یکی از دوستان و سربازان فراری که فریدون نام داشت، تماس گرفتم که با کمک او به جمع انقلابیون بپیوندم. این کار سریعاً انجام شد و با کمک فریدون که اهل اصفهان و ارتباط نزدیکی با انقلابیون اصفهان داشت، قرار شد فرار کنم. شبی که قرار شد به کمک فریدون به خانه های تیمی بروم، با احتیاط در خانه خیابان وحید دوستم احمد را دیدم و ضمن خداحافظی از او خواستم تا همراه من بیاید چون که آینده انقلاب و درگیریها می رفت به سمت خونریزی و کشتار مابین ارتش و مردم. احمد در جواب گفت، من فقط شش ماه از خدمتم مانده تا منقضی شوم، درثانی مگر قرار نبود ما بعد از دوره خدمت برای خلع سلاح پاسگاه اقدام کنیم و سیاهکل بپا کنیم؟ گفتم چرا، قرار ما همین بود، ولی خودت داری می بینی که مردم دارند پاسگاهها را خلع سلاح و سیاهکل بپا می کنند، مثل این که حوادثی که ما می خواستیم خلق کنیم، به سراغ ما آمده و کارمان را راحت تر کرده اند، حالا وقتش است. احمد پاسخ داد، متاسفانه من نمی توانم ۱۸ ماه خدمتم را نادیده بگیرم و دنبال تو حرکت کنم. با این اولتیماتوم و اتمام حجت دیگر مابین من و احمد چیزی باقی نمانده بود. با فریدون که پشت درب منتظرم بود، حرکت کردیم و همان شب وارد خانه های تیمی انقلابیون اصفهان شدم.

در ابتدا کارمان چاپ و تکثیر اطلاعیه های آیت الله خمینی بود که از ابتدا از عراق و سپس از پاریس ارسال می شد. بعضی وقتها هم کارمان مطالعه آثار علی شریعتی بود که به این کار خودسازی می گفتند. آن ایام کسانی که انقلابیون و پرسنل فراری را کمک می کردند به جز بازاریان، مهمترین شان آیت طاهری و خادمی بودند.

بعضی از روزها نیز با اطلاعیه های چاپ شده که این بار مقصدش از پاریس بود، می بایست به مراسم مذهبی و تجمعات اعتراضی می رفتیم و اطلاعیه ها را مابین مردم پخش می کردیم، ولی در مجموع قرار شده بود که منتظر فرصت نهایی و فتوای آیت الله خمینی باقی بمانیم و برای سرنگونی حکومت وارد میدان شویم.

اصفهان مرکز شورشها و اولین حکومت نظامی در ایران بود. روزی که قرار بود برای پیشواز آزادی و شنیدن نطق آیت الله منتظری از اصفهان تا نجف آباد را پیاده طی کنیم، مردم اصفهان همراه شهرهای اطراف حدوداً دو میلیون نفر تخمین زده می شد که تعادل قوا مردمی داشت علیه حکومت و نظامیان رقم می خورد. شش ماه از زندگی و فرارم در جمع انقلابیون در تکثیر اطلاعیه ها مابین مردم و شرکت در اعتراضات گذشت. ناگفته نماند که در یکی از اعتراضات خیابانی در چهارباغ توسط تعدادی ساواکی و نیروهای ضربت، محاصره شده و با شلاقهای بلندی که آنان در دست داشتند و به معترضین وارد می کردند و شبیه شلاق های سیرک بود، از ناحیه پشت زخمی شدم که مدت یک ماه زخم تنم خوب نشد. همچنین انقلاب چنان سرنوشتی برای آینده ام رقم زد که تا آن روز یکی از افرادی که انگیزه فرارم از پادگان شده و با هم در پادگان و صف انقلابیون در یک جبهه قرار داشتیم، پس از ده سال ۱۳۶۷ در عملیات فروغ جاویدان|مرصاد، روبروی هم قرار گرفتیم و النهایه پس از گذشت بیست سال صیاد شیرازی توسط یک مجاهد خلق ترور شد. روزگار غریبی است.

به روزهای انقلاب برگردیم. روز ۲۱ بهمن با تعدادی از اصفهان وارد تهران شدم. روز ۲۲ بهمن در تهران بودم. انقلاب به طرز ناباورانه ای به اتمام رسیده و پیروز شده بود. از آنجا با تعدادی از دوستان که احمد نیز پس از پایان خدمت به ما پیوسته بود، به شمال ایران رفتیم. بر خلاف آنچه که به ما گفته و ما نیز انتظار داشتیم، قرار بر این بود که انقلاب در روز حادثه به کمک ما نیازمند باشد و ما نیز کارایی انقلابی و نظامی داشته باشیم که همه چیز به خیر گذشت و من نیز توانستم به سلامت به خانه و نزد خانواده برگردم. اگرچه خانواده شش ماه از من خبر نداشتند و شنیده بودند که من در درگیریها کشته شده ام، ولی با دیدنم شوکه شده و نگرانی شش ماهه شان بر طرف شده بود.

حدود یک ماه در خانه نشسته و بهت زده بودم. ناامید و حیران. همزمان طی ماههای گذشته آنچه که بر سرم آمده و اسمش انقلاب نامیده می شد، شوکه بودم و همچنین خیالم راحت بود که همه چیز به خیر و به صلاح مردم پیش رفته است.

یکی از روزهای سرد و آفتابی اسفندماه که نومیدانه در خانه نشسته بودم، مادرم صدایم زد که دوستت احمد آمده و با تو کار دارد. بیرون رفتم، دیدم یک موتور سیکلت یاماها ۸۰ نزدیک خانه ترمز کرده و منتظر است. راننده اش را نشناختم. اما دیدم یکی دیگر خود را پشت راننده مخفی کرده و با دیدن من خود را آشکار کرد. دوستم احمد بود که یک مسلسل یو ـ زی به گردنش آویخته بود. از موتورسیکلت و پشت راننده پیاده شد و به طرف من آمد. سلام و علیک گرمی با هم کردیم. با اشاره به مسلسل یو ـ زی، رو به احمد گفتم، به خیر و سلامتی، انقلاب که پیروز شد برای خیلی ها بد نشد. احمد حرفم را قطع کرد و پاسخ داد، همان طور که قول داده بودم، بالاخره پاسگاه را خلع سلاح کردم و این مسلسل هم از همان پاسگاه است. از احمد بیشتر پرس و جو کردم، گفت لحظات آخر که انقلاب می شد، رییس پاسگاه که یک استوار بود، محض احتیاط همه سلاحهای پاسگاه را که شامل ۱۷ قبضه سلاحهای مختلف بودند، به معتمد و کدخدای محل حسین آقا، سپرد و پاسگاه را از پرسنل تخلیه کرد و خود متواری شد تا حوادث چگونه رقم بخورد و او دوباره بتواند به پاسگاه بازگردد یا نه. انقلاب که شد، من به حسین آقا مراجعه کردم و سلاح ها را تحویل گرفتم و به همراه تعدادی جوانان محل کمیته ای تشکیل دادیم و در حال آموزش افراد هستیم. حالا هم آمدم دنبالت که به قولت عمل کنی و معاون من شوی. با نگرانی به احمد پاسخ دادم، مسئولیت من همانی بود که تا به حال انجام دادم. به نظرم انقلاب نیازی به افرادی مثل من ندارد. بنابراین، تو دنبال کار خودت برو و من هم ناچاراً باید به دریا برگردم.

همان طور که قبلاً آوردم، بعضی از فیلمها و ترانه ها و آهنگهای خوانندگان دهه ۵۰ چنان تاثیری در انگیزانندن و بیداری جوانان داشت که گروههای سیاسی پلاسیده در زندانها نداشت. ولی انقلاب که شد و گروههای سیاسی از زندان آزاد شدند، شروع به جمع آوری غنایم انقلاب کرده و خواهان قدرت و همه قدرت سیاسی شدند. طبعاً کرور کرور جوانان پر شور و انقلابی که به تبع انقلاب به دنبال هویت سیاسی بودند، دنبال گروههای سیاسی راه افتادند. از قضا من و احمد هم هر دو مجاهد شدیم و سالها برای مجاهدین خلق در ایران کار کردیم.

از چند و چون مسیر راهمان که بگذرم و داستان رفاقت و هم خانگی من و احمد و تصمیم به خلع سلاح پاسگاه و خلق سیاهکلی دیگر و انقلاب و تبعات ریز و درشتش را هم بگذریم، سرنوشت من و احمد را جریان سیاهکل و انقلاب و مجاهدین خلق، بد جوری رقم زدند. عبرتی نه برای چند نسل ایرانی، بلکه عبرتی برای تاریخ. ریز و درشت مطالب چند دهه رنج و حرمانهای من و احمد در این سطور نمی گنجد و ناچاراً همه را سانسور می گیرم و نتیجه اش، گویای داستان گذشته من و احمد است.

احمد پس از سالها مجاهدت و فرار و زندگی مخفی و زندان، سرانجام به دنبال زندگی عادی رفت و هم اکنون زنده است. او در کنار دریای خزر یک بنگاه معاملات ملکی دارد و با موهای سپید و چشمان منتظرش پشت میز کارش منتظر مشتری پولداری است که احتمالاً از تهران از راه برسد و من نیز به دنبال حوادث انبوه و دهشتناکی که در ایران و عراق و ترکیه و آلمان و کشورهای دیگر برایم اتفاق افتاد، هنوز زنده ام و طی ۲۵ سال گذشته برای نفی گذشته خودم و نفی آنچه که ساخته و پرداخته بودم و نفی ایدئولوژی و آرمانی که می خواست ایران را به سیاهکل بدل کند، تلاش کردم!

“پایان”

__________________________________

آرشیو موضوع : مهدی خوشحال

پاسخ ترک

لطفا نظر خود را وارد کنید
لطفا نام خود را اینجا وارد کنید