منصور نظری: در مسیر کوچه بن بست جابرزاده ها چگونه جابر شدند

0
759

در مسیر کوچه بن بست جابرزاده ها چگونه جابر شدند

منصور نظری، ایران اینترلینک، هجدهم فوریه ۲۰۱۷:… در یکی از همین نشست ها در سالن معروف به میله ای که چند نفر از قربانیان به نام م.ز و ف.ف و….. یک روز وقتی که جماعت اوباش به این افراد هجوم اورده بودند در انتهای سالن ایستاده بودم و داشتم این صحنه ها را نگاه میکردم در خودم غرق شده بودم که خدایا ما برای چه امده بودیم و الان من کجا هستم با هر نعره ای … 

https://www.youtube.com/watch?v=TcCcHjoXmzE&t=15s

http://iran-interlink.org

در مسیر کوچه بن بست جابرزاده ها چگونه جابر شدند

منصور نظری

منصور نظری

سرگذشت من وما بسیار دردناک است از روزی که پای در راه مجاهدین گذاشتیم و تا روزی که از ان رها گشتیم مسیری پرتلاطم که هر کدام قصیده ایست .به یاد دارم روزهائی را پس از پیروزی انقلاب ایران که من ۱۷ ساله بودم و جذب سازمان شدم سر از پا نمی شناختم جوان بی تجربه و خامی همچون من که نه گرمی روزگار چشیده بود ونه سردی روزگار به سرعت جذب این مناسبات شدم رویاها و ارزوها یم زیاد نبودند ازادی عدالت و برابری و برادری همین هیچ چیز دیگری غیر از این در ذهنم نبود و به چیز دیگری فکر نمی کردم این گذشت و گذشت و گذشت تا سالها بعد که وارد مناسبات سازمان در عراق شدم ابتدا همان شور و شوق را داشتم با این تصور که میخواهیم برای مردم مان ازادی هدیه بیاوریم میخواهیم برای مردم مان برابری و برادری به ارمغان ببریم اما هر چه میگذشت رویاهای من فرو میرختند همچون برگ خزان بدون انکه خودم بخواهم احساس میکردم برگ برگ رویاهایم دارند فرو میریزند مشکل از من نبود من جانم در کف دستم بود مشکل جای دیگری بود من عوضی امده بودم من وارد کوچه بن بست شده بودم .

اما رویاهایم چگونه درهم میشکست ؟ کسانی که فکر میکردم ازادیخواهانی انقلابی هستند کم کم چهره واقعی خود را نشان میدادند مناسبات سازمان مجاهدین روز به روز تیره و تیره تر میگشت مسعود رجوی که روزگاری سمبلی برایم بود دیگر ان نبود که فکر میکردم اطرافیانش نیز به همچنین از جمله جابرزاده و دهها جابرزاده دیگر که همچون او از یک ازایخواه تبدیل به عنصری وحشتناک شده بودند انان دیگر ازادیخواهان دیروز نبودند بل تبدیل به شکنجه گران قهار شده بودند که مست و دیوانه جام شراب صدام حسین گشته بودند و از طرفی ما قربانیانی که دیگر هیچ پناهگاهی نداشتیم که به ان پناه ببریم تمام درها برویمان بسته بود بیرون قرارگاههایمان را سربازان تا دندان مسلح صدام محاصره کرده بودن و درون قرارگاههایمان را هم با فالانژهای هرزه رجوی ….اینجا اخرزمان و کوچه بن بست بود ما قربانیان زنده بگورانی بودیم که هر لحظه ما را میکشتند خیلی از دوستانمان را به زندان درون اشرف کشاندند شکنجه روحی و جسمی شان دادند و بعضا تحویل ابوغریب زندان مخوف صدام حسین دادند رجوی نه یک انقلابی بلکه قاتل و روانی است که از شکنجه روحی و جسمی ما لذت میبرد احتمالا رجوی یک بیمار روحی و روانی بود مانند اشکیزوفرنی کسانی را که دچار این نوع اختلالات میشوند خطرناک تلقی میکنند چرا که تمام احساسات و عواطف انها نابود میشود و بصورت جنون امیزی در رفتار اجتماعی با پیرامون خود هیچ حریم و حرمتی را نمی توانند حفظ کنند دچار توهمات جنون امیز میشوند و اختلالات رفتاری بسیاری از خود بروز میدهند ما همه اینها را در رجوی دیده ایم .

در ان اوائل باورم نمی شد ولی هرچه که بیشتر میگذشت متوجه میشدم که نه باید باور کنم چون دارم با چشمانم میبینم که چگونه رویاهایم دارند پرپر میشوند دارم به چشمان خود میبینم که چگونه دار و دسته رجوی جوانان این مرز و بوم را که با رویای ازادی وارد سازمان مجاهدین شده اند دارند پرپر میکنند و من نیز یکی از ان پر پر شدگان هستم بسیاری از دوستان راجع به رفتار و کردار جابرزاده نوشته اند و من نیز گواه برتمام انها بوده ام به چشم خویش دیده ام که چگونه در نشست های انتقام کشی رجوی این افراد با تهدید به مرگ و تف باران کردن فرد او را پرپر کرده اند بی شک جابرزاده تنها نیست از جنس جابرزاده ها هستند همان کسانی که وقتی در نشست ها اربده میکشیدند دیوار ساختمان به لرزه در می امد چه برسد به اینکه تصور کنید یک فرد در محاصره مشتی اوباش که همه با هم نعره میکشند اعدام اعدام و تف است که سر و رویتان را میپوشاند  تصورش سخت است اما برای فهم ان خوب است هر فرد ان لحظه را تصور کند تا بفهمد برما چه گذشته است  و انجا را تصور کنید که وقتی جابرزاده بعنوان تئوریسین این دستگاه حکم قطعی اعدام را برای قربانیان بی پناه صادر میکرد و نعره میکشید که نباید بگذاریم اینها زنده از اینجا بیرون بروند  .

در یکی از همین نشست ها در سالن معروف به میله ای که چند نفر از قربانیان به نام م.ز و ف.ف و….. یک روز وقتی که جماعت اوباش به این افراد هجوم اورده بودند در انتهای سالن ایستاده بودم و داشتم این صحنه ها را نگاه میکردم در خودم غرق شده بودم که خدایا ما برای چه امده بودیم و الان من کجا هستم با هر نعره ای که فالانژها میکشیدند فحاشی های رکیک و ناموسی که فقط انها را میتوانستیم در لات خانه ها بشنویم و ببینیم را میشد انجا دید انهم نه فقط از زبان مردان بلکه زنان نیز پا به پای مردان چنان حرفهای رکیکی میزدند که ادم شرمش میشود بنویسد همه اینها   قلب و روحم را  میشکست گوئی که من نیز دارم مثل برف اب میشوم پر پر میشوم که یکدفعه فرمانده یکی از قرارگاهها امد سراغ من نامش مریم حسن زاده بود اوبا تمام عصبانیت و خشم  به من گفت چرا اینجا ایستاده ای چرا نمی روی موضع بگیری فردا نوبت تو خواهد بود با چنان کینه ای نگاهم میکرد که گوئی اگر میتوانست همانجا قلبم را بیرون بکشد و بلافاصله چند نفر دیگر را سراغم فرستادند  در دلم گفتم شما خیلی وقت است که مرا کشته اید رفتم بیرون از نشست پشت درب کمی ارامش پیدا کنم .کم کم داشتم با مرگ روز مره خو میگرفتم و میفهمیدم که راه را اشتباهی اماده ام اما دیر فهمیدم تا امدم به خود بجنبم دیدم ۲۰سال گذشت و چقدر دیر شد من وارد کوچه بن بست واخر زمان شده بودم الان هم میگویم انها که در این کوچه بن بست همان راه را میروید نروید بن بست است .  جابرزاده و جابرزاده ها ثمره درخت کینه کشی رجوی از به قدرت نرسیدنش بود او تاوان به قدرت نرسیدنش را از ما میگرفت .

به امید روزی که قربانیانی که همه اینها را دیده اند بتوانند جسارت و شهامت داشته باشند که در برابر شکنجه گرانشان قد برافرازند و مسیر زندگی خود را دوباره بازیابند همانگونه زندگی کنند که دوست دارند .

https://www.youtube.com/watch?v=XbhwoMsysHE

پاسخ ترک

لطفا نظر خود را وارد کنید
لطفا نام خود را اینجا وارد کنید