من و بهمن و سعدالله، کردستان و دیالی و تیرانا – 3

0
825

من و بهمن و سعدالله، کردستان و دیالی و تیرانا – 3

 عادل اعظمی، ایران اینترلینک، چهارم دسامبر ۲۰۱۷:…  صبح نزدیک ساعت ۷ صبح با صدای آرام در از خواب بیدار شدم سعدلله و بهمن روی تخت هایشان نبودند. سعدلله خیلی آرام در را باز کرد که از کمدش چیزی بردارد. در خواب و بیداری گفتم: “واقعاً شما ساعت چند بیدار شدید؟” گفت: چی شد بیدارت کردم؟” گفتم: “نه، ولی شما چرا این قدر زود بیدار شدید؟” گفت: ” خوابم نمی برد … 

http://iran-interlink.org

من و بهمن و سعدالله، کردستان و دیالی و تیرانا (قسمت سوم)ا

صبح نزدیک ساعت ۷ صبح با صدای آرام در از خواب بیدار شدم سعدلله و بهمن روی تخت هایشان نبودند. سعدلله خیلی آرام در را باز کرد که از کمدش چیزی بردارد. در خواب و بیداری گفتم: “واقعاً شما ساعت چند بیدار شدید؟”

گفت: چی شد بیدارت کردم؟”

گفتم: “نه، ولی شما چرا این قدر زود بیدار شدید؟”

گفت: ” خوابم نمی برد، عادت کرده ام، یک بیماری هم دارم بعد به تو می گویم.”

سپس بیرون رفت. دوباره تلاش کردم که بخوابم ولی نتوانستم و بیدار شدم. بعد از کارهایم برای صبحانه به آشپزخانه رفتم. پنیر، مربا و نان دست پخت بهمن که طعم خوبی داشت؛ در حین صبحانه خوردن گفتم: “هر روز شما این قدر زود بیدار می شوید؟”

بهمن گفت: “من از ساعت ۶ بیدارم و خوابم نمی برد، سعدلله هم همین طور.”

گفتم: “فکر و ذهنتان روی بیدار باش صبح تنظیم شده، تلاش کنید آن تنظیم را به هم بزنید، چه کسی بدون این که هیچ کاری داشته باشد ساعت ۶ بیدار می شود؟”

سعدلله گفت: “از روزی که بیرون آمدم از ساعت ۷ بیشتر نتوانسته ام بخوابم.”

گفتم: ” آیا بیدار باش هنوز همان صبح ساعت ۵ بود؟ آخر دیگر کاری نیست.”

گفت: ” آره، سخت تر هم شده ساعت ۵ بیدار باش و ۶ صبحانه”

گفتم: “بعد از صبحانه، اصلاً برنامه چی است؟ چون از بیرون که آدم نگاه می کند یک مشت بی کار صبح تا شب چه کار می کنند؟”

گفت: “آره، در واقع همین طور است ولی کار تراشیدن مثل اشرف را که به یاد داری؟”

گفتم: “آره، ولی اینجا خیلی فضا کمتر است.”

گفت: “ساعت ۷ دستور است یک عده مثلاً می روند برای کار اجتماعی در اتاق کامپیوتر چت می کنند و توئیت می کنند که من کارم این بود که البته بیشتر بچه ها می رفتند و ترانه و آهنگ وفیلم نگاه می کردند.”

گفتم: “کار اجتماعی واقعی همین کاری است که آن ها می کردند و فیلم و آهنگ گوش می کردند. برایم خیلی جالب بود از صبح تا شب کار می کنند و با چه موضوعاتی سر نفرات را گرم می کنند. گفتم: خوب شما می رفتید کار اجتماعی، بقیه چه کار می کردند.

 گفت: “آن هایی که کار اجتماعی می کردند نشست عملیات جاری و غسل همان صبح ساعت ۷ تا ۹ می گذاشتند.”

 گفتم: “صبح تا ساعت ۹ آدم فاکت ندارد که بنویسد، هنوز روز تمام نشده”

گفت: “نه بیشتر مال روز قبل را باید می گفتیم.”

گفتم: “خوب!”

گفت: “یک عده دیگر جوشکاری می کردند یک تعداد میز و صندلی درست می کردند برای سالن طلوع، بعد کار محوطه بود نجاری بود بعد یک گوشه ای هم باغچه بود که باز یک تعدادی روی آن ها کار می کردند، بیشتر پیرمردها روی آن کار می کردند. یک تعداد هم می رفتند اشرف برای آماده سازی و کار سالن بود کار آشپزخانه بود خلاصه نمی گذاشتند کسی بی کار باشد ولی آن فشار اشرف را نمی توانستند بیاورند اگر کسی نشست مثلاً عملیات جاری نمی آمد دیگر مثل اشرف مرز سرخ نبود که دسته جممعی بروند سراغش و از آسایشگاه بکشند و بیاورند، نشست این خبرها دیگر نبود.” گفتم: “بنازم قدرت دموکراسی و دنیای آزاد چطور ادبشان کرده.”

 گفت: “آره، نشست نمی آمدی، بیدار نمی شدی، هر کاری می کردی می گفتند اشکال ندارد فقط بمان.”

 گفتم: “خوب بعد برنامه چه بود؟”

 گفت: “بعد از نهار دو ساعتی هم کار بود و بعد ورزش و هفته ای یک روز هم با زهره مریخی که مسئول اول است نشست داشتیم. البته، با چت نشست می گذاشت و هر اف جی در مقر خودشان می دیدند و یک روز هم از ساعت ۹ تا ۱۲ نشست حضوری با زهره مریخی داشتیم.”

گفتم: “خوب مثلاً توی نشست چی می گفت؟ چون از بیرون که نگاه می کنی و واقعیت بیرون همه چیز تمام شده است و چیزی برای گفتن نیست یعنی روز به روز از لحاظ بین المللی و نیرویی و ریزش نیرو تشکیلات دارد فرو می رود. چطور اوضاع را توجیه می کردند؟

بهمن گفت: “واقعاً من که اصلاً نمی فهمیدم زهره مریخی چه می گوید و همیشه بیرون می رفتم.”

سعدلله گفت: “بیشتر در مورد فعالیت های سیاسی و فلان سناتور سابق چه گفت و فلان شخصیت سابقه حمایت کرد و از این مزخرفات که کسی اهمیت نمی داد و واقعاً مسخره می کردند. آن فضای سنگین اشرف دیگر به گور سپرده شد.”

گفتم: “دست سنگین روزگار را می بینید، یادت هست توی یک نشست یکی از رجوی پرسید اگر کسی نشست نیامد و جمع هم رفتند سراغش و باز نیازم چه کار باید بکنیم و مسعود مشتش را محکم نشان داد و گفت با این … حالا شیر فهم شد؟ و فرمان زدن را آنجا صادر کرد. آن سبو بشکست و آن پیمانه ریخت.”

 بعد از صبحانه لباس پوشیدیم و از هتل بیرون زدیم. جاده ی هتل با یک شیب و پیچ تند به جاده ی اصلی منتهی می شد. بعد از شیب به جاده ی اصلی رسیدیم و به سمت پایین و ایستگاه اتوبوس به راه افتادیم. بهمن آن بالا نزدیک دامنه کنار جاده یک دیواره سنگی نشانم داد و با خنده گفت: “آن که می بینی استخر است تابستان آنجا غوغاست ولی چون استخر رو باز است و حالا هوا کمی سرد شده تعطیل است.”

گفتم: “هم تله کابین این بغلتان هست و هم استخر. دیگر چه می خواستید؟ کوه، دره، درخت و هوای آزاد هم که هست.”

سعدلله گفت: “اتفاقاً در مسیر اف جی ما بود هر وقت گروهی می خواستیم به شهر برویم و از کنار استخر رد می شدیم قبل از رسیدن فرمانده اکیپ همه را به ستون می کرد و خودش می رفت آخر صف بعد بلند می گفت حالا همه آماده باش… “

من خنده ام گرفته بود، گفتم: “جدی که نمی گویی؟”

گفت: “به خدا جدی می گویم، از بهمن بپرس، بعد از آماده باش می گفت همه نظر به راست چون استخر سمت چپ ما و کمی پایین تر از جاده بود و ما همان طور به ستون نظر به راست راه می رفتیم تا این که از استخر می گذشتیم و فقط صدای مردم و جیغ و شادی و صدای آب را می شنیدم.”

واقعاً نمی دانستم باید بخندم یا گریه کنم.

گفتم: “اگر مدعی است همه گوهر بی بدیل هستند دیگر این مزخرف بازی ها چیست که در می آورد، از چه می ترسد؟”

سعدلله گفت: “می رفت ته ستون که مثلاً ما را ببیند و کسی استخر را نگاه نکند.”

بهمن گفت: “ولی من همیشه زیرچشمی نگاه می کردم.”

با خنده ای گفتم: “پس بگو انقلاب را توی آبکش کردی”

 هر سه زدیم زیر خنده. سعدلله گفت: “اتفاقاً بیشتر فاکت های غسل هم با این که نگاه نمی کردیم سر همین استخر بود صدای آب، صدای مردم و خنده و جیغ و داد آن ها؛ تماماً تصویر سازی می کردیم.”

پاسخ ترک

لطفا نظر خود را وارد کنید
لطفا نام خود را اینجا وارد کنید