بهمن اعظمی : خاطره ای از ۱۹ فروردین

0
646

خاطره ای از ۱۹ فروردین 

 بهمن_اعظمیبهمن اعظمی، بنیاد خانواده سحر، تیرانا، آلبانی، هفتم فوریه ۲۰۱۸:…  بعد از کشته شدن تعدادی، تنها کسی که واقعا از خوشی در پوست خودش نمی گنجید رجوی ملعون بود. آنقدر به تحریک عراقی ها ادامه داد که عراقی ها مجبور به استفاده از سلاح شدند. خلاصه کلام اینکه آمدند توی اشرف پاسگاه پلیس زدند و بعد برای چند وقت آرامش نسبی برقرار … 

موسی خیابانی سازمان مجاهدین خلق ایران نوزدهم بهمنWho were Mousa Khiabani and Ashraf Rabiei?

American servicemen killed by Mojahedin Khalq MEK MKO Rajavi Cult in IranThe MEK’s dirty past includes the anti-Imperialist inspired murder of six Americans in pre-revolution Iran which it later celebrated in songs and publications

link to one of the Mojahedin Khalq songs advocating killing Americans celebrating killing of Captain Hawkins
(Recorded and distributed by MEK even years after the revolution. In Persian) 

خاطره ای از ۱۹ فروردین

بهمن اعظمی، تیرانا، آلبانی
لینک به منبع

یکی از اتفاقات و خاطراتی که برای من و هزاران تن از یارانم در اشرف هست را برای شما بیان میکنم. روز ۱۹ فروردین برای من و دوستانم یکسال گذشت. در این روز مسئولین فرقه از ما به عنوان ابزار استفاده کردند. روزی که نمی بایست بوجود می آمد و تعداد سی و اندی از دوستانم از بین بروند که مسبب آن کسی جز مسعود رجوی نبود. رجوی افکار پلیدی در ذهن داشت که به اینجا کشید.

یک روز در کنار سالن نشسته بودم که صدای زنجیر تانکهای عراقی به گوشم خورد که از دور میشنیدم. در فکر فرو رفتم چون تا به حال سابقه نداشت که بعد از خلع سلاح شدن چنین صدایی شنیده شود. با خودم گفتم که نکند دولت عراق قرار است به ما حمله کند چون چندین بار در اخبار شنیده بودم که دولت عراق گفته بود باید این کشور را ترک کنیم واگر نکنیم به زور توسل می شود. ولی سران فرقه که نمی خواستند بروند و کشته شدن نفرات برایشان برد سیاسی داشت از خدا می خواستند که درگیری شود و عده ای کشته شوند. چون در تبلیغات از آن استفاده میکردند.

در همین فکر بودم که مسئولم گفت به ما حمله شده و گفت سریعا آماده شویم و برای خط بندی به جلوی خیابان ۱۰۰ که خیابان اصلی در اشرف بود برویم. ترسی در دلم ایجاد شد. هنوز به خیابان ۱۰۰ نرسیده بودیم که شلیک تیربار و تفنگهای سبک خیابان ۱۰۰ را پوشانده بود. وفتی ما پیاده شدیم مگر میشد خط بست؟ همه در گوشه و کناری دراز کش و زمین گیر شده بودیم که تیری به ما نخورد. برای چی مفت خودمان را بخاطر حماقت های رجوی به کشتن بدهیم؟

در اتاق جنگ مژگان پارسایی و صدیقه حسینی و زهره اخیانی همه را تشویق به خط بستن میکردند. در آن لحظه چشمم به خودروی لندکروز فرمانده مان خورد که از صحنه فرار می کرد و آنجا نماند. من در آن لحظه امدادگر صحنه بودم. بعد دیدم که زهره اخیانی با بلند گوی دستی به نفرات فرمان حمله میداد. بعد دیدم که دختران جوان را آوردند که در صحنه حضور داشته باشند و از طریق آنها خط ببندند چون در دنیای بیرون این دختران برد بیشتری نسبت به مردان داشتند. هنوز خط نبسته بودند که این گلهای جوان یکی یکی به زمین میفتادند. دلم داشت از جا کنده میشد و بغضی در گلویم بود. ولی چه میشه کرد صدای ما مگر به جایی میرسید؟

در آن لحظه گفتم که چرا یک زن شورای رهبری در صحنه حضور ندارد. اگر دقت هم کرده باشید مگر کشته ای از آنها در بین نامها بود؟ آنجا بود که اگر تا آن زمان یک ذره به این سازمان دلبسته بودم، همان یک ذره هم از بین رفت. میگفتم که چرا یک نفر از اینها در این مکان حضور ندارند؟ چرا فقط باید لایه های پایین کشته بشوند؟ چرا یکی مثل زهره اخیانی یا مژگان پارسایی وغیره نباید بمیرد یا یک نفر مثل احمدواقف مهدی برائی که مسئول کشتار اشرف بود؟

ای کاش آن صحنه هایی که دختران جوان یکی پس از دیگری در خون غوطه ورمیشدند را نمیدیدم. ای کاش در آن صحنه دوپای خودم تیر می خورد و توان راه رفتن را نداشتم که به این دختران جوان کمک کنم. چشمهایم پر از اشک شده بود. دخترانی که فریاد میزدند و درخواست کمک میکردند ولی کسی نبود که به آنها کمک کند یا اینکه بعد از زمانی برخی مثل من توانستیم این دختران را به بیمارستان ببریم.

من زیر تیربار سینه خیز خودم را به یکی از آنها رساندم. کوله امدادم پشت کمرم بود. وقتی به یکی از آنها رسیدم تا جان او را نجات بدهم دیدم او توان حرف زدن ندارد. کوله ام را از پشت به زمین گذاشتم میخواستم خونی که از قفسه سینه اش بیرون میاید را بند بیاورم ولی دیدم رنگ صورتش سیاه شده است. دیدم تمام کرده است. در آن لحظه بغضم ترکید و شروع به گریه کردم. آخر امدادگر صحنه که نباید گریه کند. باید آمادگی همه چیز را داشته باشد و تمام صحنه ها برایش عادی باشد. من زیاد از این صحنه ها دیده بودم. آخر آدم نظامی بودم ولی دیگر در این صحنه مظلومیتها بیداد میکرد، آن هم اشتباه از طرف سازمانی که داخل آن بودیم که ما را به این صورت به کشتن می داد و این دختران معصومی که پدر و مادری در انتظارشان بودند. چه بگویم که صحنه دردناکی بود. هر چه بنویسم نمیتواند صحنه را برای خانواده های عزیز بازگو کند.

این مسعود رجوی است که میخواست بر مردم ایران حکومت کند و جامعه بی طبقه توحیدی را در ایران بر پا کند. اول باید به او گفت که تو بیا از خودت و از یارانت شروع کن، مردم ایران پیشکش. این بود خاطره ای از خاطرات چنین روز شومی.

بهمن اعظمی – نجات یافته از فرقه رجوی در آلبانی

پاسخ ترک

لطفا نظر خود را وارد کنید
لطفا نام خود را اینجا وارد کنید