درون زندان و شکنجه گاه های مجاهدین در سال ۱۳۷۳ چی گذشت ؟

0
716

درون زندان و شکنجه گاه های مجاهدین در سال ۱۳۷۳ چی گذشت ؟

 بهمن_اعظمیبهمن اعظمی، فریاد آزادی، اول مارس ۲۰۱۸:… مرا کتک میزدند یکی از صندلی های که سیمان کرده بودند ودستم را از پشت به صندلی بسته بودند که با مشت ولگد به جان من افتاده بودند وبا پوتین هم به ساق پای من میزدند که دردی میکشدم که هر لحظه از خدا مرگ میخواستم…. وتمام صورتم باد کرده بود.بعد از پروسه شکنجه من را سه نفری آوردند داخل تک سلول پرت کردند چون من خودم اصلا راه نمیتوانستم بروم …

آن خدابنده سینگلتون تیرانا آلبانی نجات یافتگان از فرقه رجویمن و بهمن و سعدالله، کردستان و دیالی و تیرانا 

لینک به منبع

درون زندان و شکنجه گاه های مجاهدین در سال ۱۳۷۳ چی گذشت ؟

مصاحبه با تلویزون مردم  تی وی که از گفتاری به نوشتاری تبدیل شده است

شمعه ای از پروسه زندان و شکنجه گاه های فرقه رجوی در سال ۱۳۷۳ که من شاهدش بودم و یکی از زندانیان این سیاه چال رجوی بودم را برای بیندگان گرامی تعریف می کنم هر چند که مرور کردن ان دوران سخت و درد اور است اما برای اشنائی بیشتر هموطنانم ضروری است که بدانند درون زندانهای این فرقه چه گذشته است .

یک روز بعداظهر بود که من را صداکردند وبردند داخل اتاق خالی در کجا بود یک دفعه دست را پشت بستند وهنوز که خبر نداشتم موضوع چی است .بعد شروع کردن دشنام دادن وتوهین کردنکه شما خائن هستید . مارک خائن به من زده شد یک لحظه زد در شوک فرو رفتم و احساس میکردم دنیا بر سرم خراب شده . بعد هم که چشم بند به من زدن ومرا هول دادند داخل یک جیب لندکروز سفید بعد در خیابان که رفتیم چون نمی خواستند بفهمند که کجا میرویم در خیا بان مرا اینور آنور میبردند که من هم شروع کردم به داد وقال کردند که گفتم چکار میکنید به من مگر چه گناهی کردم که با توهین به من گفتند که خفه شو تو نفوذی هستی که می خواستی رهبری را ترور کنی من هم که تا به حال از نزدیک حتی رهبری را ندیده بودم این یک تهمت و مارک بود که می زدند .مانده بودم که من اصلا در توانم حتی نیست که بخواهم این کار رابکنم بعدش بردند تک سلول مانند در فاصله یک متر در یک متر بود تمام لباسهایم را از تنم کندند بعد دیگه بعد از اون در اون اتاق بود م وفقط یک شرت در تنم بود وخیلی هم اتاق سرد بود به آنها گفتم سردم است یک چیزی بیارید حداقل سرما اذیتم نکند که گفتند تا اعتراف نکنی ما هیچ چیزی به تو نخواهیم داد من هم که اصلا درباغ نبودم گفتم شاید یک فیلمی بازی کنند که من را آزمایش کنند که نفرشان هستم یا نه ۷ روز بدون هیچ گونه لباس این مسئله گذشت بعد از ان یک پیراهن خواب برای من آوردند . که بعد از این شبها من را صدا میکردند نفراتی مثل مختار جنت . مجید عالیمان . یکی هم عادل که فرمانده آنها بود مرا کتک میزدند یکی از صندلی های که سیمان کرده بودند ودستم را از پشت به صندلی بسته بودند که با مشت ولگد به جان من افتاده بودند وبا پوتین هم به ساق پای من میزدند که دردی میکشدم که هر لحظه از خدا مرگ میخواستم واقعا دیگه فهمیدم یک خبری هست وفیلم بازی نمیکنند وتمام صورتم باد کرده بود.بعد از پروسه شکنجه من را سه نفری آوردند داخل تک سلول پرت کردند چون من خودم اصلا راه نمیتوانستم بروم یکی هم که هم اتاقی من بود به نام مجید بزرگ مهر که کرد هم بود بعداز شکنجه های زیادی که شد در داخل خود سلول رو دست بچه ها مرد . هیچ فریاد رسی هم کم نبود کمک کند .بعدش مردن مجید بزرگ مهر امدند جسدش را از پا گرفتن و کشیدن بردند . که درلحظه به خودم عیان شد که ما راهم مثل او می کشند . در داخل زندان یک راهرویی بود که صدای شکنجه وجیغ زدن بود

صدای جیغ مربوط به زنهایی بود که آنها را هم به بهانه کشتن رهبری مار ک خیانت زده بودند یکی از این زنها به نام طوبی بزرگمهر که برادرس در زندان رجوی کشته شده بود. که صدای اورا میشنیدم حالت استرس وترس شدیدی وارد من شده بود که گفتم خدایا ما که کاری نکردیم وگناهی نکردیم بعد از این موضوع سازمان که در ذهن من خیلی پرنگ بود وقبول داشتم در ذهنم فرو ریخت ومیگفتم خودشان میگویند که دولت ایرا ن ما را شکنجه کرده وما با این شکنجه وزندانها مخالف هستیم ولی موقعی که این را دیدم که در خود سازمان هم ادمها را بدون دلیل شکنجه میکنند گفتم وای بحال اینکه به ایران برسند . در هر کوچه ای یک زندان درست میکنند ومرد م را به صلابه میکشند واین بود که دیگر حتی رهبری سازمان برای من یک آدم آشغال بیشتر نبود بعد میگفتم که بخاطر آقا باید صدها نفر بدون دلیل شکنجه بشوند واقا خودش دستور چنین کاری را داده است ولی اینکه نفرات زیادی بودند که شکنجه شده بودند به نام فرامرز رحیمی . سعدالله سیفی . عادل اعظمی که پسر عموی خودم بود که بامن از ایران به سازمان آمده بود یکی هم مهدی رحیمی بود الان گوشهایش از شکنجه ای که کرده بودن هنوز که ناقص ویک حالت آویزانی دارد بعد از این دسته دسته نفراتی را به زندان میاوردند من که درسلول بودم شبها یک نان ویک کمی هم سوپ میداند که ما بخوریم ناهار هم در حد پنج قاشق برنج میدادند که از لحاظ گرسنگی هم شکنجه میشدیم چون زمستا ن هم بود که بیشتر آدم گرسنگی را حس میکرد…ادامه دارد

بهمن اعظمی البانی ۲۸ / ۰۲ / ۲۸

پاسخ ترک

لطفا نظر خود را وارد کنید
لطفا نام خود را اینجا وارد کنید