– فرهاد نقش خویش به کوه کند، شیرین بهانه بود

0
1640

قصه‌های بلند 
پُرند از لحظه‌های پوچ
تو قصه کوتاهی

جایی دو آبی به هم می‌رسند
چنان در هم 
که نه آبی؛ نه دریا
یک آبی بی‌انتها
می‌خواستم با تو چنین باشم

من از همیشه بدم می‌آید 
همیشه طولانی است
چیزهای طولانی بیهوده می‌شوند

فرهاد نقش خویش 
به کوه کند.
شیرین بهانه بود.

فرهاد نقش خویش به کوه کند، شیرین بهانه بود

GhalamroMagazine-2 فرهاد نقش خویش به کوه کند، شیرین بهانه بود

نامت را از زندگان زدودم

درست در نیامد
نامت را به مردگان افزودم
درست در نیامد
قایم موشک تو با من با من
همیشه و هنوز.

دیدارت
عبور چلچله از صحرا
یک اتفاق
در یک‌نواختی لحظه‌ها.

مثل زلزله، مثل لرز
مثل سیل، مثل گسل
مثل رمیدن آهو، در کوه
مثل افتادن یک ستاره یکباره
مثل افتادن یک برگ
مثل مرگ

موزه

 تصویری از دماوند، در بند

طرح طناب، طرح دار
طرح قالی، چند شمعدان سفالی
چند حباب لاله، چند کوزه هزارساله
صدای آب، و سراب

در گندمزار
موهایم را به خوشه‌ها سپردم
تنم را به ساقه‌ها
سیب سبزی روی پیشانی گذاشتم
و به رؤیا رفتم.
رؤیایم اگر واقعی بود
سنگسار می‌شدم.

تو گول می‌زنی
من گول می‌خورم
نه تو خسته می‌شوی
نه من خسته می‌شوم
روز از نو
باز بازی من و تو

دیدار ما
چون آب و ماه
چه دور!
چه درهم!

تو می‌دانی چطور دروغ بگویی
که باورت کنند
من اما تا بخواهم دروغ بگویم
دوتا رگ آبی، می‌دوند روی پیشانیم
تا رسوایم کنند.
اما، من این دو آبی فضول خبرچین
را دوست دارم.

یا نمی‌بینی مرا
یا نیمه می‌بینی مرا
شکل آه‌ام
نیمه تاریک ماه‌ام.

تا کنارت بودم
به روبرویت نگاه می‌کردی
حالا روبریت نشسته‌ام
چشمان کنار دستی‌ات چقدر غمگین است

هفت‌سین

مجسمه ونوس با گردن‌بند کهربا
چند تکه کاه
سه تخم کبوتر
چند شب‌تاب
تنگی آب
و سراب.

برگ سبزی دور انگشتم می‌پیچم
بهار می‌دود در تنم
برگ زردی دور انگشتم می‌پیچم
مادرم می‌پیچد در تنم
وقتی برگی نیست
رنگی نیست
یاد تو می‌کنم

بیش از آنکه دلتنگ هم باشیم
معتاد هم‌ایم
مثل برنده اهلی به قفس

همسر محجوب کسی بود
مادر محبوب کسی
خود اما کسی نبود

درخت نیستم
فروشده در یک تکه خاک
چلچله‌ام
سفر می‌کنم سراسر خاک

مثل ترک‌خوردن کاشی یک بنای تاریخی
مثل آب شدن کوه‌های یخی
مثل سیل
مثل گسل
مثل آوار
مثل آخرین دیدار

شوخی شوخی پراندی‌ام
جدی جدی پریدم
برای تو قفسی خالی ماند
برای من آسمان.

مثل زلزله
مثل لرز
مثل رمیدن آهو
در کوه
مثل افتادن یک ستاره
یکباره
مثل افتادن یک برگ
مثل مرگ

سفید بود
با دو برگ کوچک سبز
گل خشک لای کتاب دست دومی
که خریدم.

قصه‌های بلند
پُرند از لحظه‌های پوچ
تو قصه کوتاهی

جایی دو آبی به هم می‌رسند
چنان در هم
که نه آبی؛ نه دریا
یک آبی بی‌انتها
می‌خواستم با تو چنین باشم

من از همیشه بدم می‌آید
همیشه طولانی است
چیزهای طولانی بیهوده می‌شوند

فرهاد نقش خویش
به کوه کند.
شیرین بهانه بود.

پاسخ ترک

لطفا نظر خود را وارد کنید
لطفا نام خود را اینجا وارد کنید