مهدی خوشحال: جنگ فروغ جاویدان، بعد از سی سال

0
948

متن زیر را از کتاب „در دام عنکبوت“ و با تصحیحات اندکی، برداشت کردم. این کتاب در سال 1380 شمسی در آلمان توسط انتشارات نیما و در سال 1381 در هلند به چاپ رسید و به تجارب و خاطراتم در فرقه مجاهدین بر می گردد. از سه پیشگفتار این کتاب، یکی به قلم فرزانه و دلسوخته بزرگ زنده یاد هادی شمس حائری، است که او در ابتدای کتاب می نویسد، „کتابی که در پیش روی شما است، تنها حاصل تجربه شکست خورده شخص نویسنده نیست بلکه حاصل تجارب خیل عظیمی از جوانان دهه های 40 و 50 شمسی تا مقطع تحریر کتاب „در دام عنکبوت“ است. شاید این تجربه و تلاش باز هم سال های طولانی همچنان ادامه یابد، تا آن که بالاخره آزادی به سر منزل مقصود برسد و فراز دیگری از تاریخ بشر آغاز گردد“. با این وصف، کتاب، را به گل هایی که از شاخساران زندگی به دست بادهای خزان جدا و پرپر گشته اند تقدیم کردم که عطر و یاد گل ها در دفتر ایام زنده و جاویدان باد.

      در 27 تیرماه سال 1367،  حکومت اسلامی ایران  قطعنامه 598 شورای امنیت را بطور یکجانبه و تحمیلی پذیرفت، اما طرف عراقی در نقطه قوت با لجاجت و سرسختی تا 27 مرداد ماه از پذیرفتن آتش بس، امتناع ورزید. سال 1367، سال جنگ های شدید و تعیین کننده عراق و ارتش آزادیبخش، علیه ایران بود. بویژه اینکه  بنا براطلاعات خریداری شده از آمریکا، عراق می دانست جزیره „فاو“ تحت تصرف ایران، پشت جبهه و نیروهای کمکی ندارد و اقدامات کمک رسانی و لجستیک به آن جزیره به سهولت انجام نمی گیرد.

جنگ فروغ جاویدان، بعد از سی سال

مهدی خوشحال، ایران فانوس، 25.07.2018

لینک به منبع

بشر هر چه که پیش می رود و پیشرفت می کند و به علوم مختلف آگاه تر می شود،  جنگ و بیماری و مصیبت ها نیز طبعاً کمتر می شوند. جنگ در طول تاریخ زیاد اتفاق افتاده و پدیده میمونی نیست چونکه ضایعات و تلفات هنگفت مادی و معنوی به دنبال دارد. از آنجا که در اواخر قرن بیستم و از نزدیک، جنگ ایران و عراق، را شاهد بودم و همچنین زایده جنگ ایران و عراق، جنگ های تروریستی مجاهدین خلق را نیز از نزدیک شاهد بودم و به میزان تبعات و ضایعات ادامه دار این گونه جنگ ها اشراف دارم و خود و خانواده ام نیز از قربانیان جنگ و تروریسم هستیم، هر گاه که صدای پای جنگ را از راه دور و نزدیک می شنوم، مروری به گذشته و یاد یکی از جنگ های داخلی ایرانیان می کنم که هنوز هم بسیاری از تبعات جنگ، کار می کنند و برای اذهان قدیمی و جنگ طلب، کاربرد دارند. به هر حال، جنگ نیز مانند بسیاری از پدیده ها، سود و زیان خود را دارد که در این رابطه سودش به جیب اربابان جنگ و زرادخانه ها و جارچیان و لابی های جنگ طلب، و زیانش نیز نصیب قشرهای پایین جامعه می شود. در همین رابطه سری زدم به اواخر جنگ ایران و عراق و ادامه آن جنگ که فروغ جاویدان/ مرصاد، نام داشت. متن زیر را از کتاب „در دام عنکبوت“ و با تصحیحات اندکی، برداشت کردم. این کتاب در سال 1380 شمسی در آلمان توسط انتشارات نیما و در سال 1381 در هلند به چاپ رسید و به تجارب و خاطراتم در فرقه مجاهدین بر می گردد.

از سه پیشگفتار این کتاب، یکی به قلم فرزانه و دلسوخته بزرگ زنده یاد هادی شمس حائری، است که او در ابتدای کتاب می نویسد، „کتابی که در پیش روی شما است، تنها حاصل تجربه شکست خورده شخص نویسنده نیست بلکه حاصل تجارب خیل عظیمی از جوانان دهه های 40 و 50 شمسی تا مقطع تحریر کتاب „در دام عنکبوت“ است. شاید این تجربه و تلاش باز هم سال های طولانی همچنان ادامه یابد، تا آن که بالاخره آزادی به سر منزل مقصود برسد و فراز دیگری از تاریخ بشر آغاز گردد“.

با این وصف، کتاب، را به گل هایی که از شاخساران زندگی به دست بادهای خزان جدا و پرپر گشته اند تقدیم کردم که عطر و یاد گل ها در دفتر ایام زنده و جاویدان باد.

آتش بس جنگ ایران ـ عراق

در 27 تیرماه سال 1367،  حکومت اسلامی ایران  قطعنامه 598 شورای امنیت را بطور یکجانبه و تحمیلی پذیرفت، اما طرف عراقی در نقطه قوت با لجاجت و سرسختی تا 27 مرداد ماه از پذیرفتن آتش بس، امتناع ورزید. سال 1367، سال جنگ های شدید و تعیین کننده عراق و ارتش آزادیبخش، علیه ایران بود. بویژه اینکه  بنا براطلاعات خریداری شده از آمریکا، عراق می دانست جزیره „فاو“ تحت تصرف ایران، پشت جبهه و نیروهای کمکی ندارد و اقدامات کمک رسانی و لجستیک به آن جزیره به سهولت انجام نمی گیرد. لازم  بذکر است که جزیره استراتژیک „فاو“ در بهمن ماه سال 1364 در اوج قدرت قوای ایرانی، از چنگ عراقی ها گرفته شد. بنا بر اهمیت و استراتژیک آن منطقه که ایران می توانست خطر جدی برای شهر شیعه نشین بصره باشد، عراقی ها دو سال تمام آنجا را زیر نظر داشتند. بالاخره زمانیکه نیروهای ایرانی در جبهه شمال بسر می بردند، نیروی دریایی ایران درگیر زد و خورد با رزمناوهای آمریکایی بودند، روز 29 فروردین سال 1367 عراقی ها، حمله برای  باز پس گیری „فاو“ را آغاز کرده و توانستند مدت 36 ساعت با حداقل تلفات، یعنی 250 اسیر از نیروهای جمهوری اسلامی، شبه جزیره „فاو“ را باز پس گیرند.

باز پس گیری جزیره „فاو“ توسط نیروهای عراقی، نقطه عطف و چرخش جنگ ایران و عراق، بشمارمی رفت. در آن  نقطه تعادل قوای طرفین درگیر،عوض شد و کفه  ترازوی جنگ به نفع عراق سنگین تر. ضعف و فروپاشی در همه جوانب، جبهه نیروهای ایرانی را فرا گرفته بود. عراقی ها از آن  فرصت ذینفع استفاده کرده و در نیمه خرداد ماه دوباره شلمچه را از دست نیروهای ایرانی، گرفتند و در سلسله جنگ های پیروزمند خود  به  وجد آمده و برای سومین بار در 4 تیرماه جزایرمجنون را از قوای ایرانی باز پس گرفتند که  فقط در آن عملیات 17هزار اسیرایرانی به چنگ آوردند.

در این هنگام بود که سران جمهوری اسلامی ندای صلح طلبی سردادند ولی صدام حسین غره تر شد و تهاجمات خود را به طرف غرب و شمال هم رسانید. یعنی در غرب به دهلران و بالاتر؛ از نقطه مرزی سرپل ذهاب، گذشت و تا نزدیک شهرکرند، پیش رفتند. در شمال نیز پس از تصرف شهر پنجوین، 12 کیلومتر بدون درگیری به سمت شهر مریوان جلو رفتند. در مرز 1200 کیلومتر جبهه، هرکدام از سپاه  هفتگانه عراقی قادر شدند دست به عملیات های پیشروی برای دست یازیدن به خاک و اسیر، که  بعضاً در نقاطی بدون درگیری و تلفات توانستند 10 کیلومتر وارد خاک ایران شوند.

خالی شدن خزانه مملکت جهت خریدن سلاح از زرادخانه های غربی و شرقی، تبلیغات غربی  و عربی و اپوزوسیون ایرانی خارج از کشور علیه جمهوری اسلامی، تحریمات وسیع نظامی، اقتصادی، سیاسی و نفتی ممالک غربی علیه رژیم ایران، کمکهای نظامی، اقتصادی، سیاسی و اطلاعاتی دولت های غربی و عربی به عراق، فشار اپوزسیون مسلح ایرانی مستقر در خاک عراق، نارضایتی عمومی مردم ایران علیه جنگ، سرانجام کار خود را کرد. آیت الله خمینی، برای نجات نظام و کنترل مجدد اوضاع، وارد شد و با ادای جملات: „من زهرخوردم، آبرویم را با خدا معامله کردم“،  آتش بس را پذیرفت و جنگ 8 ساله ایران و عراق که فقط در طرف ایران صدها هزار تن کشته و مجروح، صدها هزار تن معلول و میلیون آواره داخل و خارج کشور و بی خانمان و بی سرپرست و بیکار، همراه با 1000 میلیارد دلار خسارت اقتصادی بر جای گذاشت، تحت پوشش قطعنامه 598 شورای امنیت، پایان یافت.

عملیات آماده سازی فروغ جاویدان

هنوز مصائـب و مشکلات و ریخت و پاش های عملیات چلچراغ 29 خرداد، به سرانجام نرسیده و سازمان، آماده سازماندهی و آماده سازی های جنگ بعدی نشده بود که خبر مرموز آتش بس جنگ ایران و عراق را در 27 تیرماه دریافت کردیم، آنهم بر اساس قطعنامه 598 شورای امنیت که در همه مواد ده گانه آن، بویژه ماده 8، افزایش و ثبات و امنیت طرفین درگیر، گوشزد می شد. ماده 3 نیز، آزاد سازی اسرای جنگ ایران و عراق بود. یعنی نیمی از نیروهای ما براساس ماده 3، از دست می رفتند. آتش بس، همان بود، بر باد رفتن همه آرزوهایی که مسعود رجوی از 30 خردادماه سال 1366 به همت صدام حسین، بنا و شالوده ارتش آزادیبخش را نهاده بود.

مقارن همان ایام، مسعود رجوی و صدام حسین، آخرین اقبال و اقدام  ماجراجویانه خود را به منصه آزمایش گذاشتند شاید که عراق پس از آن بتواند فارغ از شر دشمن شرقی، بدون کابوس سرکند و از حکومت جدید ایران مطالبات خود را وصول نماید. یک هفته بیشتر فرصت نبود، طی همان مدت می بایست همه ی عملیات آماده سازی جنگ انجام می گرفت. سلاح، مهمات، سوخت، پشتیبانی، تدارکات، سازماندهی جدید، آموزش، ازدواج های مصلحتی، فراخوان برای نیروهای هوادار در خارج کشور جهت اعزام به عراق، سازماندهی و بکارگرفتن اسرای جنگی؛  که آنان می پنداشتند ارتش آزادیبخش مترصد تصرف تهران است و آنها در راستای آزادی خودشان، ناگزیر به شرکت در جنگ بودند.

در 1 مردادماه سال 1367، آخرین نشست پر حرارت توجیهی، بر پا شد. همه نیروها در آن شرکت داشتند. مسعود رجوی خود خرسند و مغرور، همه نقشه های راه را، تا رسیدن به تهران توجیه، و مأموریت لشگرها را توضیح می داد. او در توجیه نابرابر قوا گفت: „همین اقدام  ما سبب خواهد شد  تا  همه ی مردمی که سمپات و هوادار ما هستند، از پشت پنجره ها به خیابان ها بریزند“.

در آن هنکّام یک زن رزمنده جدیدالورود بلند شد و گفت: „من تازه از ایران  برگشتم، درصد زیادی از مردم طرفدار ما نیستند“.

مسعود  رجوی، جهت رد گفته آن زن ادامه داد: „توده ها تعادل قوایی می اندیشند، آن ها پشت پنجره ها صحنه جنگ را زیر نظر خواهند داشت، با ورود و شلیک تانک های ما در خیابان، خیل عظیم توده ها به نفع ما به خیابان ها خواهند ریخت و نیروهای رژیم در تلاشی کامل بسرمی برند، ما موانع جدی تا رسیدن به تهران بر سر راه  نداریم، اما باید هر مجاهد با چنگ و دندان  بجنگد…“.  او حتی در این رابطه محل اقامت خود را پس از پیروزی، در تهران مشخص کرد.  سپس مهدی افتخاری که فرمانده یکی از محورها احتمالاً محور 9 بود، در جهت توجیه حرف های مسعود رجوی و نشان دادن اوج  تزلزل و بی ثباتی رژیم، به ما روحیه داد و گفت: „شالوده و نظام ارتش و سپاه رژیم از هم گسست  و در جنگ صدمه جدی دیده اند“.

مهدی افتخاری سپس آمار سلاح های ارتش ایران را برآورد کرد و گفت: „رژیم در حال حاضر 50 فروند تانک و 12 فروند هواپیمای از رده خارج شده دارد که بسختی می تواند از آن ها استفاده کند“.

عملیات فروغ جاویدان

در آخرین روزی که آیت الله خمینی آتش بس را پذیرفت، ولی صدام حسین از آن فرصت طلایی چند روزه استفاده کرد تا در قرارداد صلح دست بالاتر داشته باشد، او پس از پیشروی نظامی درغرب ایران ـ پاکسازی منطقه قصرشیرین و سرپل ذهاب ـ تهاجم سنگینتری برای انحراف، به جنوب کشور ایران کرد تا بتواند نیروهای رژیم  را به آن سمت گسیل داشته و جبهه غرب خالی از نیرو باقی بماند و راه برای ورود ما باز و موانع تا حدودی برداشته شود.

عملیات „فروغ جاویدان“ روز 3 مرداد، از ساعت 30/3 بعد از ظهر روز دوشنبه در یک هوای داغ تابستانی از محور مرزی سرپل ذهاب آغاز شد. نیروهای ما به استعداد 7000 تن که فقط 2000 تن نیروهای اصلی و بقیه اسیران جنگی و افرادی که از ممالک غربی جمع آوری، و بسرعت در خاک عراق جهت عملیات سرنگونی سرازیر شده بودند. مجموعاً بالغ  بر 600 دستگاه خودروی نظامی داشتیم، در هر خودرو مقادیر زیادی سلاح سبک و نیمه سنگین ، و مهمات برای استفاده کار گذاشته بودیم. روز دوشنبه که در منطقه خانقین اطراق داشتیم، هنگام عزیمت، پیرزن فرتوتی را دیدم، او نمی توانست کلمن آب را داخل „آیفا“ قرار دهد، به او کمک کردم  و پیرزن خوشنود شد.

تهاجم ضرب الاجل ما با یقین به پیروزی، به دستور مسعود رجوی که خود در پشت جبهه مستقر بود آغاز شد. مسیر پیشروی ما تا حوالی کرند، دست نیروهای عراقی آزاد شده بود. نیروهای ما جملگی در یک ستون به درازای 10 کیلومتر ـ شبیه پیک نیک ـ  حرکت می کردیم. از عصر روز دوشنبه درگیری ها در مسیر راه در چند کیلومتری  شهرک کرند با نیروهای جلودار ما آغاز شد. پرسنل نظامی ایرانی  که در حین درگیری کشته می شدند، معمولا‏ً در اطراف جاده به پشت یا به پهلو افتاده بودند. ما پس از آزادسازی کرند و اسلام آباد با  درگیری های محدود، یگان هایی را برای حفاظت و نگهداری از آن مناطق آزاد شده باقی داشتیم و با الباقی نیروها سوی هدف های غایت پیش رفتیم. نیروهای جلودار، پس ازعبور از گردنه حسن آباد و ماهیدشت، در مصب تنگه چهارزبر گرفتار کمین  شدند  و ستون نظامی ما در سراسر 4 کیلومتر ماهیدشت، زیر آتشبارهای سنگین و بمب هواپیماهای ایرانی، شیرازه آرایش خود را از دست دادند. در آن جنگ نابرابر، با همه محاسبات غلط نظامی به 72 ساعت تا عصر پنجشنبه طول کشید. در آن چند روز براثر گرسنگی و نابسامانی، نیروهای ما از هم گسیخته، رژیم ایران بر همه مناطق نظامی مسلط شد و با استفاده از بنیه ضعیف پشتیبانی، نظامی، نیرویی، لجستیک، تدارکات، بهداری و بویژه فرماندهی ما، و با کمک گرفتن از نیروهای هوایی خود توانست در همه مسیر، ما را زمینگیر و قفل نماید. سپس با وارد کردن نیروهای تازه نفس و هلی برد آنان در نقاطی از مسیر و پشت خطوط مواصلاتی ما کمین گذاشته و راه بازگشت را نیز بر ما سد نمودند تا یگان های ما در کلیت از هم  پاشیده شدند. در آن لحظات حساس و پایانی که ما یارای مقاومت و پیشروی نداشتیم، مسعود رجوی، از پشت جبهه دستورعقب نشینی را صادر کرد.

شرح خاطرات آن جنگ، نقطه به نقطه و آوردن ریز رویدادها و صحنه های جگرخراش جنگ، درحوصله این کتاب نمی گنجد و خود نوشتار جدایی را می طلبد ولی چند نکته را از دفترخاطراتم انتخاب می کنم.

از اولین شب عملیات که نیروهای ما در دشت ماهیدشت و گردنه حسن آباد گیر کردند و شیرازه نیروها و سازماندهی از هم پاشید، ما که بخشی از نیروهای محور 9 و تحت امر مهدی افتخاری فرمانده محور، سازمان یافته بودیم، پس از آن، دارای نظم و فرماندهی نبوده و هر فرد به تنهایی و یا با افراد و گروهی که به آن می رسید همکاری می کرد و همه ی ساز و کارها به هم ریخته بود. در همین بی نظمی و ریخت و پاش و تکاپوی انفرادی در جنگ بود که طی ساعت ها پیشروی بالاخره غروب چهارشنبه در پایین یال سمت راست چهارزبر پس از رفع خستگی با همرزم دیگری آرام آرام  صخره ها را  بالا کشیدیم. حداقل دو روز غذایی نخورده، کوفته و متلاشی  و هاج و واج بودیم. در حین بالا رفتن از یال کوه، یک بسیجی را دیدم  او برای انتقال مهمات به ما کمک می کرد، بیشتر جویا شدم  و از نفرات دیگرسئـوال کردم آیا او بما پیوسته است؟ جواب دادند، او اسیر است و قرار است در انتقال مهمات به بالای یال به ما کمک کند، در خاتمه آزاد خواهد شد. بالای یال که رسیدم بیشتر از 10 نفر افراد زنده  و در حال مقاومت باقی نبودند. لازم به ذکراست نقطه اوج جنگ همان فتح  یال ها بود، نقطه شکست و عقب نشینی نیز از همان یال ها شروع شد. اولین صحنه ای که در آنجا ذهن و حواسم را بخود مشغول کرد، جسد زن جوانی بود. او در لابلای صخره های سخت و محیط مخوف آن  قله، آرام و خوشنود بر زمین افتاده بود. او سلاحش را همچنان در آغوش داشت و قطار خشاب ها به کمرش بسته بودند. آن زن جوان که ظاهراً 20 ساله به  نظر می رسید، گویا در جنگی کاملاً  نابرابر و تن به تن، اولین فاتحین آن  قله بود. شاید امروز بخاطر سختی و وحشی بودن آن مناطق، یک مرد شکارچی  با ابزار شکارجرئـت رفتن به آن یال ها را نداشته باشد.

نیروهای جمهوری اسلامی از سمت راست به ما نزدیک می شدند و فریادهای “ الله واکبر“ سر می دادند. با دوست جوانی که از پایین یال همراهم بود، پشت صخره ای سنگر گرفتیم تا مورد  اصابت ترکش خمپاره 60 بسیجی ها  قرار نگیریم. تاریکی آرام آرام بر یال های کوه نشست، اما غرش و سفیر گلوله ها همچنان به گوش می رسید. آنچه که وحشت جنگ و شبانه را افزون می کرد، فریادهای اطراف و دورتر بود. آنها بجز خمپاره های سبکی که به همراه داشتند، فریادهای “ الله واکبر“ را فراموش نمی کردند.

در همان گیر و دار که از دو سو مواظب بودیم، ناگهان یک گلوله RPG از یال روبرو سمت ما شلیک شد و در فاصله چند متری ما منفجر شد. هر دوی  ما مورد اصابت ترکش قرارگرفتیم، و ضمناً بر اثرموج گرفتگی گیج و منگ بودیم. نفر همراهم  بر اثر موج گرفتگی هذیان می گفت و سرودهای هیجان انگیز سازمانی را با آواز بلند می خواند. پس از مدتی درازکشیدن روی سنگ ها، وقتی که از دوا و دکتر و امداد خبری نبود، به سختی و با کمک هم به طرف پایین کوه سرازیر شدیم.

ساعت 4 صبح پنجشنبه به ارتفاعات گردنه حسن آباد رسیدم. آنجا بدلیل داشتن نقاط کور وآتشباری کمتر، مرکز تجمع نیروهای ما بود. قرار شد همراه با کاروانی، مجروحین نیز برای درمان به اسلام آباد بروند. حدود 25 نفر داخل „آیفا“ و تنگ هم افتاده بودیم، از همه لب ها و سینه ها ناله و ضجه بگوش می رسید. ستون خودروها هنوز حرکت نکرده بود که از سمت چپ یال، غرش گلوله RPG بگوش رسید و دفعتاً به یکی ازخودروها اصابت کرد. مجروحین داخل خودروها سریعاً خود را به بیرون پرت کردند، علیرغم این که اکثراً زخم شدید داشتند، ولی ناچار شدیم با چنگ و ناخن، صخره های یال سمت راست را صعود کنیم.

حوالی ظهر دوباره به همان گردنه حسن آباد رسیدم. مجروحینی که زخم شدید داشتند، کنار جدول افتاده بودند. دکترصالح، دولا دولا، بالای سر مجروحین می رسید و آن ها را معاینه می کرد تا بداند کسی زنده است یا نه؟ بعضی ها فقط می توانستند نفس بکشند. شاید در دل دعا کرده و امید داشتند  تا مثل همیشه دست توانمند و بن بست شکن رهبری آنجا هم بتواند سد تنگه چهارزبر را شکسته و دروازه های تهران را بگشاید. ولی رهبری صحنه جنگ را از فاصله بسیار دور و از داخل خاک عراق فرماندهی می کرد.

دلسوزترین وغم انگیزترین صحنه ای که در آن  نقطه دیدم و بیادم مانده، صحنه درد و سوز و ضخم  و خون و مرگ برآمده از جنگ نبود، بلکه درد و حزن عاشقانه ای بود.

در گوشه جاده و زیر صخره ها، دختری حدوداً 18 ساله، مجروح و بی رمق افتاده بود. او فقط می توانست با لب های تب دار و ترکیده اش آرام و خفیف، آآه  و آآ ب را تکلم کند. جوانی که سخت مراقب آن دختر بود و از هرحیث او را تیمار و لب های خشکش را با آب شور قمقمه خود خیس می کرد، آن جوان شاید 25 ساله بود. وقتی که کّاهاً فارغ از انفجارات و زمینگیرشدن، نزدیکتر آن دو را می پاییدم، می توانستم حلقات اشکی را که در چشمان آن جوان جمع می شد را ببینم و می توانستم بفهمم که او مصمم است با هر فداکاری و جانفشانی، آن دختر را از مرگ نجات دهد. اما صحنه جنگ بیرحم  و شدید بود، از هرسو در محاصره بودیم. گلوله های کاتیوشا در اطراف ما اصابت می کرد و منفجر می شدند. هواپیماها نیز حین فرار  به سمت ما شلیک می کردند. در حمله گاز انبری، از پنج سو در محاصره بودیم، از هوا توسط هواپیماها، در زمین نیز از هر چهار سمت در محاصره بودیم.

در آن حین اکثر نفرات ما خسته و کوفته، زمینگیر و آش ولاش و مجروح بودند. ولی ساسان „مهدی کتیرایی“ هنوز بالای راست یال رو به ماهیدشت، بی سیم کوچک خود را در دست گرفته با سماجت درخور، نیروهای باقیمانده را به پشت جبهه گسیل می داشت.

بعد از ظهر همان روز توانستم حدود 1 کیلومتر جاده را از گردنه حسن آباد به سمت اسلام آباد پیاده و انفرادی طی کنم. در نقطه ای  مابین دو قریه،  به کمین دیگری برخوردم که اکثر نفرات ما در لحظات اولیه برخورد با کمین،  کشته شده بودند. خودروها در وسط جاده بهم تصادم کرده و نیروهای رژیم از بالای یال چپ، جاده و خودروها و سرنشینانشان را با سلاح های سبک و نیمه سنگین، هدف قرار می دادند.

حدود 100نفری که در آن کمین گرفتار شدند، بجز 10 نفر بقیه زنده  نبودند. چندین  نفر نیز در آتش داخل خودروها سوخته بودند. با مشکل خودم را پایین یال، همان سمتی که نیروهای رژیم  وسط جاده را شلیک می کردند، رساندم. آنجا نقطه کور و امنی بود. در حالی که پشتم را  به یک دیوار خاکی، چسبانده بودم، کز کرده و زل زده اطرافم را خیره شدم. از بازوی راستم خون جاری بود و سومین روز جنگ بود که گرسنگی را تحمل می کردم. شانس زنده ماندن ناچیز بود. افرادی در برخورد با آن صحنه فجیع  و نابرابر، انتحارکرده بودند. تقریباً دو مورد انتحار جمعی را در اطرافم می دیدم، کسانی که شکم هایشان جرخورده و روده هایشان بیرون ریخته و انگشتان دستشان قطع بود. اطرافم  پر از اجساد متلاشی شده و دو تن مجروح سخت نیز مابین شان افتاده بود. یکی از آن ها زن جوانی بود، مدام ناله می کرد و آب می خواست. پس ازچند بار که از قمقمه ام  به او آب دادم، او دوباره اصرار کرد باید „نارنج“ ام در دستم باشد. به او سفارش کردم  تا لحظه ای که دشمن بالای سرش نرسید از کشیدن ضامن نارنجک، خودداری کند. آن زن احتمالاً از اروپا آمده بود چون در مواجهه با هوای داغ، پوست صورت و لب هایش سوخته و ترکیده بود. گرچه درآن نقطه 150کیلومتر داخل خاک ایران بودیم، او را دلجویی و امید می دادم  تا زنده بماند، شاید نیروهای کمکی به دادمان برسند. از چهره و صدای لرزان و مقطع آن زن، تشویش و اضطراب را می فهمیدم، او می خواست زنده بماند.

دومین مجروح سخت که  به پشت روی خاک داغ خوابیده  بود، رحیم حاج سیدجوادی، فرمانده ای که استخوان پای راستش گلوله خورده و شکسته بود. رحیم چون کوهی فروریخته را میمانست، نه می غرید و نه می نالید. در نکّاهش می فهمیدم  او از فرط  درد و خشم بخود می پیچد، اما رحیم درد و ضعف و کین خود را بروز نمی داد. با وجود اینکه فقط  دست چپم کار می کرد، با دستمال جیبی کهنه ای که از رحیم گرفتم، به کمک دست چپ و دندانم، توانستم ساق پای راستش را ببندم. در حینی که مشغول بودم،  جوانی بالای سرم رسید. لحظه اول او را شناختم. تقی، اهل قزوین و همشهری رحیم بود و او بمن گفت، دیگر لازم نیست تو اینجا باشی،  من خودم  مواظب „کاک رحیم“ هستم. پس از اینکه خیالم از بابت رحیم راحت شد دوباره به جای اول که امن تر بود برگشتم و سعی کردم موضوع رابطه صمیمی و عاطفی رحیم و تقی، را بخاطر آورم.

پس از دقایقی که با خود کلنجار رفتم، بالاخره فهمیدم تقی به چه علت دلسوز رحیم شد و خطر مراقبت از او را تقبل کرد. اوایل سال 1365  در پایگاه غیور در سلیمانیه، بخش نظامی ـ ارتباطات کار می کردم. تقی در آنجا به یکباره مشکل و مسئـله پیدا کرد و اصرار ورزید حتماً باید به داخل ایران برگردد. از جلال منتظمی فرمانده تا دیگران، جملکّی طبق رسم و قانون، تقی را تکفیر و بی حرمتی کرده و از خروجش ممانعت بعمل آوردند. تنها فردیکه در آن شرایط بحران روحی تقی، او را دلجویی و کمک می کرد، رحیم بود. بالاخره تقی در بهار سال 1365، موفق به خروج از سازمان و از مرزعراق تا به شهر قزوین را مخفیانه و پیاده طی کرد. او وقتی که به زادگاه خود رسید، فهمید معشوقه اش عهد خود را زیر پا گذاشته و جفا کرده، شوکه و نا امید شد. چون تقی بخاطر وصال معشوقش، متحمل خطرات سفر دور شده بود. سپس او مأیوسانه راه رفته را به پاس دوستی و جوانمردی رحیم، دوباره بازگشت و وارد سازمان شد. سرانجام پس از دو سال و نیم، دوباره آندو همدیگر را دیدند. اما، اینبار قضیه عکس بود و این رحیم فرمانده بود که از آن جوان ساده لوح و رقیق القلب قزوینی، کمک و مساعدت می طلبید. براستی که بسیاری از انسان ها گمان دارند باید هر چه بیشتر دل شکست و تنها به فکر خود بود، چون دنیای سیاست زده کنونی، هیچ نقطه تلاقی انسانی و عاطفی باقی ندارد.

طی چند ساعتی که در آن محیط سراسر مضطرب و غم انگیز و مملو از اجساد کشته ها و انتحارکرده ها، بسر بردم سعی کردم بخود قوت قلب دهم و از حداقل توانی که برایم باقی بود، از نیرو و انرژی ام، استفاده کنم.

در آن حین بر اثرضعف و خون ریزی از دستم، سرم گیج رفت و از حال رفتم.  در اثر دست اندازها و تکان های خودرو، وقتی به هوش آمدم  داخل یک خودروی نظامی حامل سلاح 106 بودم. پرویز، یکی از فرماندهان لشکر11، توانسته بود 5 تن از ما را از کمین نجات دهد.

در مجموع افرادی که در کمین نیروهای تازه نفس قوای ایرانی گرفتار می شدند، بیشتر از 5% شانس زنده ماندن را نداشتند. افراد ما اجازه نداشتند در هیچ مهلکه ای انتظار نیروهای کمکی را داشته باشند. در هنگام عقب نشینی، هر فرد به تنهایی مسئـول انتقال خود به پشت جبهه بود. هیچ سازماندهی، طرح و نقشه قبلی برای عقب نشینی نیروها وجود نداشت. آنطورکه شاهد جنگ طی 72 ساعت در عمق 150 کیلومتری خاک ایران بودم، جنگ فروغ جاویدان، از ناشیانه ترین و  مهیب ترین  جنگ های ایرانیان بود.

جنون جنگی

در جنگ فروغ جاویدان، هر دو طرف دعوا در مواجهه با صحنه های شکننده و انتقام جویانه، دچار جنون جنگی بودند. هر دو طرف اسیر خود را می کشتند. البته ما سربازان و ارتشیان را آزاد می کردیم، ولی اسرای دیگر کشته می شدند. یکی از نمونه ها در پایگاه بسیج کرند بود. فرماندهی آنجا را فردی به نام „منصور“ داشت.  در صحن پایگاه قریب به 30 تن از بسیجی ها با سن میانکّین 15 تا 20 سال، چشم بسته  رو به دیوار و کف زمین نشسته بودند. در پشت جبهه یکی گفت، همگی آنان تیرخلاص خوردند. آن اسیری هم که در یال های چهارزبر برایمان بصورت قراردادی  کار می کرد تا آزاد شود، او را هم هنگام عقب نشینی کشتند. یکی از قسمت ها، پاسداری را اسیر کردند، فرمانده قسمت از پاسدار اسیر خواست تا „مرگ برخمینی“ بگوید و آزاد شود، ولی آن پاسدار با جسارت „مرگ بر رجوی“ گفت. فرمانده آن قسمت که از مردان قدیمی سازمان بود، بخاطر جسارت و صراحت کلام آن پاسدار، دستور آزادی اش را داد. پاسدار راه افتاد، چند قدمی دور نشده بود که رزمنده مجاهدی از پشت سر او را به رگبار مسلسل بست و کشت.

تلفات جنگ فروغ جاویدان

سازمان مدعی شد در آن مصاف نا برابر، ضمن پیروزی بر دشمن، توانستیم از بین 200 هزار تن از نیروهای رژیم که به جبهه گسیل شده بودند، 55 هزار تن را نابود و به خاک هلاکت افکنیم.  اما صحنه جنگ گواه این آمار نبود، چون یکی از مراکز مهم آتش ها و لاشه ها در اطراف کارخانه قند ـ واقع در 200 متری تنگه چهارزبرـ  طوریکه هر 5 متر یک جسد بیجان افتاده بود، در آنجا اکثر کشته ها خودی بودند. ضمناً 3 فروند هواپیماهای جنگی رژیم ایران سقوط کرده بودند. در طرف ما بجز تعدادی محدود و اندک خودروی حمل نفر، بقیه خودروهای نظامی که 600 دستگاه بودند، منهدم و در میان آنها تعدادی خودروی ضد شورش(کاسکاول) نیز وجود داشت. آمار سلاح هایی که در جنگ فروغ جاویدان با خود حمل می کردیم قریب به 20 هزار قبضه سلاح سبک و نیمه سنگین بودند که  فقط  در حین عقب نشینی حداکثر 5 هزار قبضه سلاح سبک و انفرادی، به پشت جبهه آوردیم. از نیروهای ما 1304 تن کشته و اسیر و مفقود، و 900 تن زخمی شدید داشتیم. نیمی از نیروهای باقیمانده ما که اسیر جنگی و یا از خارج آمده بودند، بدلیل شرایط اسفبار جنگی و اوضاع نابسامان، از دورخارج شدند و آنچه که برایمان باقی ماند، همان 2000 نفر بیشتر نبودند. تعدادی فرمانده بویژه افرای که قبلاً RPG خورده(خلع رده بودند) و بصورت عضو تیم در جنگ شرکت داشتند، در شمار کشته شده ها بودند.

جمع بندی عملیات فروغ جاویدان

عملیات جمع بندی به علت از هم گسیختگی نیروها و زخم و مرگ و فرار، طی روزهای اول ابتدا در قسمت های کوچکتر بر پا شد. با آن که در محور نهم و تحت فرماندهی مهدی افتخاری موقتاً سازماندهی شده بودم و هنوز زخم هایی در ناحیه پا و دست، داشتم و زخم ها عفونت کرده بود با این حال وقتی مهدی افتخاری نیروهای باقیمانده قسمت را صدا زد تا در موارد عملیات از آنها بازپرسی کند احتمالاً اولین نفر بودم وقتی وارد اتاق مهدی افتخاری شدم او شدیداً آشفته و مضطرب بود و تنها سئوالی که از من کرد این که آیا من حسین مرادی با نام مستعار اقبال، را در حین عقب نشینی دیدم یا نه؟ وقتی پاسخ منفی دادم، بعداً فهمیدم که مهدی افتخاری این سئوال را از مابقی جان به در برده ها نیز کرده است. اقبال احتمالاً یکی از فرماندهان و فرمانده گردان بود که مهدی افتخاری از مفقود شدنش سخت نگران بود. با آن که سال ها از نزدیک با مهدی افتخاری کار کردم کمی با روحیاتش آشنایی داشتم. او انسانی با صلابت و تودار بود، اما در مواقع بروز حادثه قاطی می کرد. با این وجود، جمع بندی اصلی عملیات چند روز بعد آغاز شد.

پس از 12 روز از خاتمه جنگ، در 18 مردادماه سال 1367، نشست جمع بندی بزرگ تر در قرارگاه اشرف در عراق بر پا شد. همه نشانه ها و عوامل ناشی از جنگ فروغ جاویدان، گویای شکست ما در راه بازگشودن دروازه های  تهران بودند. علاوه بر مجموعه کشته شده ها و مجروحین، قوای روحی مابقی نیروها ضعیف و متلاشی بود.

در همان گرماگرم کارزار، مسعود رجوی، نشست جمع بندی عملیات „فروغ جاویدان“ را  با حضور همه در قرارگاه اشرف برگزار کرد. او در آن جمع بندی مثل هر وقت عملیات قریب الوقوع سرنگونی را یادآور شد. همچنین از شکست سیاسی ـ نظامی رژیم ایران در عملیات فروغ جاویدان، آیات و نشانه آورد و در مقابل،  پیروزی ارتش آزادی بخش را توضیح داد. مسعود رجوی سپس در جهت توجیه گفته هایش، مهدی ابریشم چی را بلند کرد، و او گفت: „ما پس از بیرون آمدن از جنگ، توانستیم هزار بار قویتر شویم“. مسعود رجوی و دیگر فرماندهان همه حقانیت و صراحت کلام ابریشم چی را تأئـید کردند.  یکی از نیروهای پایین به نام فرزاد که نمی توانست گفتار ابریشم چی را قورت دهد، با جسارت بلند شد و گفت: „در جنگ فروغ کیفی ترین نفرات ما کشته شدند، در عملیات بعدی نیز عنداللزوم بایست با نیرو بجنگیم“. بعد از آن، فرزاد را از تشکیلات بیرون کردند.

مجموعه این نشست، در اصل در باب ضرورت انجام عملیات فروغ جاویدان بود. مسعود رجوی در سرتاسر آن نشست که چند شب به طول انجامید، فاکت ها و اسنادی را از محافل خبری و مطبوعات رژیم ایران برشمرد که ما با رفتن هر دو پا وارد میدان جنگ، توانسته ایم „میز لیبرال ها“ را بر هم بزنیم. او خاطرنشان کرد که آیت الله خمینی پس از شکست در جنگ و سرکشیدن جام زهر، برای کنترل اوضاع ملتهب سیاسی، می بایست دوباره دست به دامن لیبرال ها می شد، و اگر دولت جدید بازرگان این بار روی کار می آمد و شروع به رفرم سیاسی می کرد، اولین سئـوالی که آنان و مردم از ما می کردند این بود که، „شما در کشور دشمن ما در عراق چه می کردید!؟ همین سئوال می توانست برای یک دوره تاریخی ما را بسوزاند و از دور خارج کند“.

مسعود رجوی در ادامه گفتارش، پیروزی و شکست را قدری تفکیک کرد، ییروزی را غیرمستقیم سهم خود و شکست را نیز سهم ما و مردم دانست. سهم مردم این بود که در حین جنگ از شهرها و مناطق مسکونی فرار کرده  و جاده های تردد ما مملو از ترافیک و هجوم مردمی بود که در حال فرار بودند. مسعود رجوی سپس یادآور شد، در عملیات سرنگونی بعدی، ترحم و دلسوزی و تحمل ترافیک در جاده ها حرکت ما را کند می کند، در جنگ باید اینگونه موانع را کنار زد.  او همچنین از فداکاری و ایثار بی حد و مرز شهداء یاد کرد و زنده ها را سرزنش کرد. او برای دلجویی از زنده ها و قدردانی از شهداء، با رغبت اضافه کرد که این بار پس از فتح تهران ماهیدشت را به زیارتگاه مردم ایران بدل خواهد کرد.

سهمیه شکست ما این بود، از نقطه رهبری انگیزه ایدئولوژیک نگرفته و با دل و جان نجنگیده بودیم. مسعود رجوی همچنین اضافه کرد، شما به فکر همسران خود بوده و در مقابل کمیت و جنگ افزار دشمن مرعوب شده و از منافع رهبری نچیده بودید و اگر تعادل قوایی نجنگیده و از رهبری انگیزه می گرفتید، پیروزی شما حتمی بود.

در واقع او می خوب دانست هر که از مهلکه جنگ فروغ جاویدان زنده باز گشت، در جایی قصور داشت و با چنگ و دندان نجنگید. چونکه عباس(صمد نظری) که در بخش شناسایی فعالیت داشت، در همان نشست جمع بندی تعریف کرد، „40 نفر از اسیران جنگی در حین جنگ، تحت امر من بودند. خواستم به کمک آنان تپه ای را تصرف و از آن حفاظت کنم، ولی کسی جرئـت بالا رفتن از یال کوه را نداشت، ناچار شدم زیر پای نفرات، با مسلسل شلیک کنم تا آنها را به صعود از یال کوه وا دارم“.

با آنچه که مسعود رجوی در هنگام نشست جمع بندی گفت، مدتها بعد رگه های حقارت و خود کم بینی در ما کار می کرد، چون هر کدام، در صحنه جنگ چندین انتحار فردی و جمعی دیده بودیم. انتحاری که برای بانیان و باعثان جنگ نبود، برای آنان که در پشت جبهه فرمان صادر کرده بودند، نبود. انتحار برای آن زن جوانی بود که در بالاترین قله چهارزبر در جنگ تن به تن، خود را فدای مردم کرد!  انتحار برای آن دو دلداده ای بود که خود را فدای عشق کردند!  انتحار برای تقی، آن جوان بی غل وغش قزوینی بود که خود را فدای دوستی با رحیم کرد! انتحار برای ساسان، وقتی به او فرمان عقب نشینی رسید، گفت تا آخرین زنده و مجروح را پشت جبهه نفرستم خود بر نخواهم گشت و او خود را فدای نیروهای خود کرد!

سرانجام مسعود رجوی در پیام رادیویی، نتیجه عملیات فروغ جاویدان را به ما و خلق قهرمان ایران تبریک و تهنیت گفت.  همچنین در 30 مرداد همان سال، هزاران تن از ایرانیان پشت جبهه  و مقیم در فرانسه، انگلستان، آلمان، سوئـیس، ایتالیا، بلژیک، هلند، یونان، در حمایت و ستایش از عملیات پیروزمند فروغ جاویدان مراسم  باشکوه بر پا کردند!

هزار تن برای سرنگونی کفایت می کند

در سازماندهی بعد از عملیات فروغ جاویدان که سراسیمه انجام می گرفت تا جنگ سرنگونی آتی قریب الوقوع جلوه داده شود، همچنان در لشگر نظامی بودم. روزی در یک گزارش مفصل و تشریحی به فرمانده لشگر(کاک جعفر ) نوشتم:  „بنا بر آنچه گفته می شود رژیم ایران در منتهای ضعف و لجام گسیختگی و فروپاشی قراردارد، ما می توانیم با یک نقشه نظامی جدید به استعداد نیرویی 1000 نفر، سلاح های نیمه سنگین، با سبک و متد دیگری تهران را تصرف کنیم“.

در آن پیشنهادم علیرغم خام خیالی و بسته بودن مرزها، شیوه جنگ، سازماندهی نفرات، سلاح ها، آموزش و آرایش جنگی را به تفصیل شرح دادم. از آنجا که در بطن پیشنهادم شکست عملیات گذشته، طراح اصلی، و فرماندهی نظامی آن جنگ زیر سئـوال می رفت، پس از یک هفته، از یگان نظامی به قسمت شناسایی واقع در شهرقرنه (جنوب عراق)،  منتقل شدم.

چه کسانی ناکام شدند

همانطور که آورده شد، قبل ازعملیات فروغ جاویدان، تعدادی از نیروها را با عجله به ازدواج هم درآوردند که در حین جنگ، کّاهاً یک یا دو طرف کشته شده بودند. ولی از میان آنان که بیوه ماندند، بعداً در نشستی جمعی با مسئـولیت مهدی ابریشم چی، شرکت کردند تا پس از کار توضیحی و دلداری  برای بازماندگان آن حادثه ظفرنمون! نامی خلق شود. نفرات حاضر در آن نشست ناگزیر شدند دست پیش بگیرند و در پاسخ سئـوال مهدی ابریشمچی، القابی برای آن مصیبت انتخاب نمایند. بالاخره، پس از ساعاتی شور و مشورت، واژه „ناکام“ انتخاب شد. چون بعضی از زوجین پس از ازدواج حتی نتوانسته بودند یک شب را با هم باشند و، زین سبب „ناکام“ خوانده شدند.

دورِ ازدواجهای جدید

همیشه بعد از جنگ ها اگر تلفات جنگ زیاد بود، ریزش نیرو نیز افزایش می یافت. بدین سبب، پس ازعملیات فروغ جاویدان، فضای ازدواج حاکم شد. بویژه افرادی که همسران خود را در جنگ  از دست داده و ماتمزده بودند و پایشان لنگ می زد. درآن برهه از زمان، سازمان برای وادار کردن نفرات(زنان) به ازدواج مجدد، راههایی چون تشویق، توبیخ، رده، حذف رده، مسئـولیت، کارسنگین، و دیگر ترفندها را در مورد آنان اجرا کرد تا در اسرع وقت زنان بیوه  به ازدواج تن دهند.

تنگه چهارزبر ـ تنگه توحید

هنوز زخم ها وجراحت های جنگ التیام نیافته و هنوز اذهان ما مردد و سنگین بود بالاخره عملیات فروغ جاویدان که هدفش رسیدن به تهران بود با آنهمه تلفات سنگین و کمرشکن، آیا پیروزی شگرفی بدست آمد؟ و هنوز کسی به مرحله شکست نرسیده بود که مسعود رجوی در همان اوانِ تردید و ضعف قوای روحی افراد „خرده انقلاب ایدئـولوژیک“ دیگری به راه انداخت و نام آنرا „تنگه و توحید“ گذاشت. او از همه بازخواست کرد و طلبکار شد، اینکه شما چه نوع جنگی را پیش بردید؟ آیا در میدان جنگ تعادل قوایی فکرکردید؟ و اصل و بنا را در میدان جنگ بر اساس کمیت و جنگ افزار خود در مقابل کمیت نیرو و جنگ افزار دشمن، قرار دادید؟ او سپس تعدادی را در آن نشست بلند کرد و آنان اعتراف به گناه کردند که آری، در میدان جنگ، با معیار تعادل قوایی وارد  شدیم  و اگرغیراز این بود معادله جنگ اساساً فرق می کرد.

مسعود رجوی سپس افزود، اگر شما می توانستید کیفیت ایدئـولوژیکی خود را در جنگ بکار گیرید و از نقطه رهبری بهره گیرید و مسلح به اندیشه توحیدی می بودید، حتماً می توانستید از „تنگه چهارزبر“ عبورکنید. او باز هم کسانی را بلند کرد و آنها گفتند، اگر ما مادی عمل نمی کردیم و در مقابل کمیت دشمن مرعوب نمی شدیم، به اندیشه توحیدی مسلح بودیم، حتماً از تنگه چهارزبر، که تنگه ی بن بست ذهنی ما بود، عبور کرده و پیروز می شدیم.

مرگ آیت الله خمینی

14خرداد ماه سال 1368، صبح روزی که با گروه کوچکی شهر قرنه  و پایگاه ذوالانوار را بطرف مرز خرمشهر ترک می کردیم، خبر مرگ آیت الله خمینی رسید. دستور لغو مأموریت ما و بازگشت به پادگان اشرف را از طریق بیسیم صادرکردند. ما نیز سریعاً به سمت بغداد حرکت کردیم. در قرارگاه، همه لشگرها حالت آماده باش صد در صد را داشتند. باز هم هلهله و فضای سرنگونی دشمن، در پادگان حاکم بود. بالاخره دوران طولانی انتظار و بی تابی بسر رسیده و قرار بود که ضربه نهایی بر کالبد و بدون سرِ رژیم فرود آید و قدرت از آن ما باشد.

تقریباً از سال 1360، خط „مرگ خمینی“ صادر شده بود. و تبلیغات و تحلیل سازمان به نیروها این بود که عدم پیروزی، یکی بدلیل ادامه جنگ ایران و عراق است،  و اگر جنگ تمام  شود رژیم ایران هیچ بهانه و مستمسکی برای سرکوب آزادی ها، مردم و نیروها نخواهد داشت. بدین سبب، شعار سیاسی سازمان „صلح“ بود.  دومین تحلیل این بود که اگر رژیم توانسته است ادامه حیات دهد، بدلیل بودن خمینی در رأس هرم است. هر زمان خمینی بمیرد، دیگرسنگ روی سنگ باقی نخواهد ماند.  و هر فرد مجاهد در هرکجا که باشد، هر سلاحی داشته باشد، باید بی امان و با حداکثر توان به مقابله با رژیم قیام کند. و نگذارید تا نیروهای دیگر به میدان آمده  و از خلاء قدرت به نفع خود استفاده کنند. سازمان می گفت، خمینی،  طلسم بزرگ است، اگر طلسم بشکند ما برنده ایم  و اگر او بمیرد، بقایایش به جان هم افتاده و دوام نخواهند آورد. بنا بر داده های قبلی، همه با قوت قلب و آمادگی ذهنی، با تمام قوا دست به تهیه مقدمات عملیات سرنگونی، و به کاری مشغول بودیم. یک هفته از آن لحظات پر تشویش و دلهره گذشت، دقیقاً فضای آماده باش و آماده سازی مانند هفته قبل از عملیات فروغ جاویدان بود که،

بگذارید دشمن به خواب برود

مسعود رجوی، دوباره به میدان آمد و نشست عمومی  بر پا کرد.  غوغا و شادمانی و کف و دف شروع شد. جملگی گمان می کردیم آن نشست توجیهی، برای دمیدن انگیزه های ایدئـولوژیک به روح نیروهای منتظر و آماده و بی طاقت است. اما رجوی در آن نشست، وعده قدیمی خود را پس گرفت و در توضیح ادامه داد:

„اگر حال بخواهیم تهاجم به سرنگونی دشمن کنیم، پیروزی از آن ماست. اما چون دشمن نیز بیدار است، و طبق اخبار و اطلاعات بدست آمده، دشمن از ترس ارتش آزادیبخش در آماده باش صد در صد بسر می برد، شاید در این جنگ ما تلفات بدهیم. در حالی که ما مترصد فرصت طلایی هستیم تا هر چه بیشتر خون ذخیره کنیم. چند روزی صبرمی کنیم تا رژیم این آمادگی و بحران و التهاب پس از مرگ خمینی را از سر بگذراند، دوباره  بخواب برود و تا ما سر فرصتی بتوانیم دشمن را در خواب غافلگیر کنیم…“.

—————————–

پاسخ ترک

لطفا نظر خود را وارد کنید
لطفا نام خود را اینجا وارد کنید