حامد صرافپور: “مشت آهنین” شب بر پنجره های طلوع

0
1578

بهار 1380 آغاز بیداری در فرقه مجاهدین بود. زمانی که چشم ها به واقعیت باز می شد و تناقضات جدیدی در اذهان شکل می گرفت. در برابر این بیداری در سحرگاه آگاهی، شب با تمام قوا درصدد تثبیت جهل و تیرگی بود. مسعود و مریم رجوی که خود را در برابر امواج ویرانگر تناقضات شکل گرفته در اذهان نیروها می دیدند، در اولین حرکت با برگزاری یک نشست در قرارگاه مخوف “باقرزاده”، به صراحت روی بستن ذهن ها روی مسائل “سیاسی” تأکید کردند و برای آن “مرز سرخ” گذاشتند. در این نشست که از 10 شب تا سحرگاه روز بعد ادامه داشت، مسعود ابتدا تصریح کرد که این نشست صرفاً سیاسی است و قصد برگزاری نشست ایدئولوژیک ندارد. اگرچه این مسئله برای ما خوشحال کننده بود و خیالمان راحت شد که وارد مباحث دردآور و تحمیلی ایدئولوژیکی مسعود نمی شویم، اما پشت پرده چیزهای دیگری در حال شکل گیری بود که ما از آن بی خبر بودیم. مسعود پس از چند ساعت سخنرانی حول مسائل سیاسی و منطقه ای، اعلام کرد که هیچکس نباید “ذهن خود را روی مسائل سیاسی” باز کند و “هرزه گردی سیاسی مرز سرخ تشکیلات است”. به زبان دیگر، ما از این پس نباید به مسائل سیاسی فکر می کردیم و آنرا به صورت فردی و یا محفلی مورد تحلیل و تفسیر قرار می دادیم. یعنی کسی حق نداشت به مسائل جهانی و سیاسی و منطقه ای “بیندیشد” و همه این مسائل باید از فیلتر رهبری مجاهدین می گذشت و بقیه باید منتظر می ماندند که لقمه جویده شده از طریق تشکیلات به آنان تزریق شود. در همین نشست مسعود رجوی برای اولین بار با بغض از صدام حسین یاد کرد و به صراحت گفت که طلب ما از صاحبخانه این است که او را تا پای جنگ کشاندیم اما وارد جنگ نشد

“مشت آهنین” شب بر پنجره های طلوع

حامد صرافپور ـ 16.08.2019

(دادگاه های جمعی مسعود رجوی)
دیریست سحر در صدد است نور به دامان جهان اندازد/ تیر شب جهل به کف، بر همه کس، نعره زنان می تازد
چند روز قبل مریم رجوی نمایش جدیدی برای اعدام شدگان 67 برگزار کرد که در آن به صورت مزوّرانه ای دم از محاکمه جمهوری اسلامی بخاطر نقض حقوق بشر می زد! همزمان چند روزی است سیمای آزادی مجاهدین مصاحبه هایی با برخی زندانیان دهه 60 برگزار می کند که خاطرات خود را از دوران زندان بازگو کنند! البته برای مریم رجوی که طی سالهای اخیر بیشترین تلاش را برای تحریم ملت ایران معطوف کرده و افتخار می کند که میلیون ها ایرانی را از داشتن انواع لوازم ضروری و داروهای حیاتی محروم کرده تا زمینه برای جنگ آماده شود، انتظاری نیست که دم از حقوق بشر نزند. وقتی مثلث شیطانی “اسرائیل، سعودی و بحرین” با بزرگترین پرونده جنایت علیه بشریت و کودک کشی، در مجامع مختلف جهانی دم از حقوق بشر می زنند، دور از انتظار نیست که حقوق بگیرشان هم نگران حقوق بشر در ایران باشد. سخنان مریم قجرعضدانلو مرا به یاد 18 سال قبل در چنین روزهایی انداخت. خانم مریم رجوی طبعاً می داند که مردم ایران گوش به خاطره گویی ایشان ندارند و آنچه برایشان بیشتر اهمیت دارد اینکه بدانند در مناسبات فرقه ای مجاهدین چگونه حقوق بشر نقض شده و چگونه هزاران نفر زیر شکنجه های روحی قرار داشته اند و ایران دمکراتیک آینده که مریم رجوی وعده می دهد چگونه در فرقه ایشان به اجرا درآمده است. لذا بهتر دیدم گذری بر تابستان 1380 بیندازم تا شاید ذهن بخواب رفته مریم رجوی با خواندن آن تلنگری بخورد و نمونه هایی از اجرای حقوق بشر توسط شوهرش را به یاد آورد:

اولین خون!
بهار 1380 آغاز بیداری در فرقه مجاهدین بود. زمانی که چشم ها به واقعیت باز می شد و تناقضات جدیدی در اذهان شکل می گرفت. در برابر این بیداری در سحرگاه آگاهی، شب با تمام قوا درصدد تثبیت جهل و تیرگی بود. مسعود و مریم رجوی که خود را در برابر امواج ویرانگر تناقضات شکل گرفته در اذهان نیروها می دیدند، در اولین حرکت با برگزاری یک نشست در قرارگاه مخوف “باقرزاده”، به صراحت روی بستن ذهن ها روی مسائل “سیاسی” تأکید کردند و برای آن “مرز سرخ” گذاشتند. در این نشست که از 10 شب تا سحرگاه روز بعد ادامه داشت، مسعود ابتدا تصریح کرد که این نشست صرفاً سیاسی است و قصد برگزاری نشست ایدئولوژیک ندارد. اگرچه این مسئله برای ما خوشحال کننده بود و خیالمان راحت شد که وارد مباحث دردآور و تحمیلی ایدئولوژیکی مسعود نمی شویم، اما پشت پرده چیزهای دیگری در حال شکل گیری بود که ما از آن بی خبر بودیم.
مسعود پس از چند ساعت سخنرانی حول مسائل سیاسی و منطقه ای، اعلام کرد که هیچکس نباید “ذهن خود را روی مسائل سیاسی” باز کند و “هرزه گردی سیاسی مرز سرخ تشکیلات است”. به زبان دیگر، ما از این پس نباید به مسائل سیاسی فکر می کردیم و آنرا به صورت فردی و یا محفلی مورد تحلیل و تفسیر قرار می دادیم. یعنی کسی حق نداشت به مسائل جهانی و سیاسی و منطقه ای “بیندیشد” و همه این مسائل باید از فیلتر رهبری مجاهدین می گذشت و بقیه باید منتظر می ماندند که لقمه جویده شده از طریق تشکیلات به آنان تزریق شود. در همین نشست مسعود رجوی برای اولین بار با بغض از صدام حسین یاد کرد و به صراحت گفت که طلب ما از صاحبخانه این است که او را تا پای جنگ کشاندیم اما وارد جنگ نشد (نقل به مضمون). در مقاله “با زخمهای فرهاد در کوی قصرشیرین” اشاره داشتم به اینکه در تابستان 1367 مسعود مدعی پیشتازی در “صلح” بود و جمهوری اسلامی را به “جنگ افروزی” متهم می کرد اما اواخر بهار 1380، وی عصبانی بود از اینکه 13 سال تلاش برای جنگ افروزی اش بین ایران و عراق جواب نداده و صدام حاضر به شروع مجدد جنگ نشده است. همانطور که پیشتر نیز شرح داده بودم، پس از این نشست، همه به قرارگاه های خود بازگشتیم، خوشحال از اینکه نشست سیاسی بوده و فشارهای ایدئولوژیک بر ما تحمیل نشده است…
اما تصور ما بسیار ساده انگارانه بود، ضربه “سیاسی-نظامی” بهار 80 بسیار مهلک تر از آن بود که مسعود و مریم رجوی را به همین نشست قانع کند، هرچند که ما نیز با گذر زمان دوباره به تناقضات دیگری دچار می شدیم چون خارج از ما زندگی جریان داشت و رخدادها فراتر از خواست مسعود رجوی، همه چیز را دگرگون می کرد. اولین خون چند هفته پس از رسیدن ما به قرارگاه هایمان از تن تشکیلات ریخته شد. مسعود درصدد بود تا ضربه را در بالاترین رده ها وارد کند و آنگاه کلیه نیروها را در یک منگنه قرار دهد تا مسائل منطقه ای و سیاسی موجود را بکلی از یاد و خاطره ها ببرند و کسی نپرسد چرا با وجود تحلیل های مسعود رجوی مبنی بر نرسیدن رئیس جمهور وقت به دور دوم انتخابات، این اتفاق نیفتاد و چرا با وجود اینهمه تلاش برای بوقوع پیوستن جنگی دوباره بین ایران و عراق (که تحلیل مسعود رجوی بود)، صدام حتی جرأت ورود به آنرا پیدا نکرد و نتوانست به شلیک 77 موشک پاسخ بدهد!؟

محکمه های مقدماتی! (قرارگاه حبیب شطی)
روزهای آغازین تابستان در حال گذر بود که “خواهران” را برای نشست صدا زدند. 2-3 روز گذشت و فرماندهان زن حضور نداشتند تا اینکه سر و کله برخی از آنان پیدا شد که به نظر برای بررسی اوضاع قرارگاه آمده بودند. چهره شان نشان می داد از نشستی جدی بازگشته اند، در صورت هایشان غم موج می زد اما تلاش می کردند متوجه چیزی نشویم. با دیدن “برادران” لبخند می زدند و مهربانانه برخورد می کردند. از جمله “عذری تخشید” که چند سال پیش از آن فرمانده ام بود و در سالهای بعد عمدتاً او را با چهره نسبتاً جدی و مغرور می دیدم، آنروز با حالتی با من سخن گفت که گویی یک خواهر مهربانانه با برادرش حرف می زند، البته وی زن پرخاشگر و خشنی نبود اما از سال 1373 به بعد تمامی زنان مورد برخورد قرار گرفته بودند تا با مردان مهربان و صمیمی نباشند، و عذری نیز در این سالیان خیلی جدی به نظر می رسید، لذا وقتی او را با حالتی صمیمی دیدم متعجب شدم و با خود گفتم حتماً “رهبری” با آنان برخورد داشته و تغییر کرده اند… هرچه بود به نظرم زیبا آمد، اما با گذر زمان تصورات من نقش برآب شد… از طریق فرمانده ام پیام رسید که بدون جلب توجه دیگران به سنگر فرماندهی بروم. این سنگر مخصوص فرمانده قرارگاه (ژیلا دیهیم) بود که در نوع خود بسیار پیشرفته و شامل یک سرویس کامل برای زندگی در شرایط دشوار بود و می توانست چند نفر را برای چند روز در زیر زمین حفظ کند. محل دارای یک سالن کوچک، یک اتاق خواب، سرویس بهداشتی و آشپزخانه کوچک بود که در عمق چندین متری زمین از بتون آرمه یکپارچه به قطر یک متر ساخته شده بود. مسعود رجوی که برای خودش در قرارگاه اشرف عظیم ترین سنگر فرماندهی را ساخته بود، برای فرماندهان قرارگاه ها نیز سنگرهایی کوچک در نظر گرفته بود تا آنان را راضی نگه دارد.
با نگرانی به محل رفتم. در اتاق بزرگ این سنگر حدود 40 صندلی چیده شده بود که حالت دادگاه را تداعی می کرد. حاضران در این نشست، فرماندهان و معاونین عملیاتی مراکز سه گانه و فرمانده یگان ها و رسته ها بودند. در یک گوشه اتاق تعدادی صندلی برای خواهران و در عرض اتاق نیز صندلی برادران بود. دو صندلی به همراه یک میز هم برای فرمانده قرارگاه و معاون او در نظر گرفته شده بود. برخلاف همیشه که پایین ترین رده ها سوژه های نشست بودند، اینبار بالاترین برادران قرارگاه محاکمه می شدند. اولین سوژه افسر اول عملیات “اسماعیل مرتضایی ملقب به جواد خراسان” بود که بالاترین رده برادر در قرارگاه حبیب محسوب می شد. پس از او نیز تعداد دیگری از بالاترین افسران رسته ها سوژه شدند. نحوه محاکمه به این ترتیب بود که سوژه جلوی جمع می ایستاد و مقداری از وضعیت خودش می گفت و آنگاه فرمانده قرارگاه برخی از ایرادات تشکیلاتی-ایدئولوژیک او را مطرح می کرد و از دیگران می خواست حرف های خودشان را نسبت به او بیان کنند. از آنجا که چند تن از مردان رده بالا (که پیشتر در سطح فرمانده تیپ خدمت کرده بودند) از احترام خاصی بین مردان برخوردار بودند، کمتر کسی حاضر می شد با لحن ناپسند با آنان سخن بگوید، لذا انتقادات مطرح شده در ابتدای امر چندان چیزی نبود که موجب تحقیر چنین افرادی شود. اما “ژیلا” که سکانداری دادگاه را بردوش داشت، آرام آرام صحنه را به سویی چرخاند که حاضرین بدون در نظر گرفتن حرمت ها، تیزترین حملات لفظی را به سمت او حواله دهند. هدف، تحقیر بالاترین رده برادران و درهم شکستن اقتدارشان در برابر جمع مردان بود. اراده مسعود بر این بود که قربانی را از بالاترین ها برگزیند تا در اولین گام، آنها تصور نکنند در برابر مسعود عددی به حساب می آیند و در گام دوم پایین ترها حساب به دستشان بیاید که وقتی برادران مسئول اینگونه تحقیر می شوند، له شدن آنان برای تشکیلات چندان سخت نخواهد بود.
صحنه جنگ بدینگونه چرخید و تک تک “برادران مسئول” زیر ضرب قرار گرفتند. از آن روز به بعد همه به روزهای آینده فکر می کردند که خود سوژه این “دیگ” خواهند شد و کمتر کسی به مسائل بیرونی می اندیشید (دیگ، اصطلاح مسعود رجوی در مورد نشست هایی بود که سوژه در برابر جمع بشدت تحقیر می گشت و شخصیت اش در هم شکسته می شد. در چنین وضعیتی، سوژه حالت روغنی پیدا می کرد که در دیگ مشغول جوشیدن است. چنین فردی توان نه گفتن به تشکیلات را از دست می داد و غرور او خرد می شد و قدرت اعتراض به رهبر را در خود سلب شده می دید و برده جمع می شد… چند سال پیش از آن، مسعود نشست دیگری تحت عنوان “عملیات جاری” در مناسبات اجباری کرده بود. نشست های “دیگ و دیگچه” کمال یافته آن نشست بودند. دیگچه از ترکیب نفرات کمتر و دیگ از آمار بالای حاضرین تشکیل می شد).

سالن غذاخوری یا دادگاه جنایتکاران!
چند روز با همین دیگ که برای ما نمونه جدیدی بود طی شد ولی در ادامه، سلسله نشست های دیگری در سالن غذاخوری کوچک مراکز سه گانه توسط فرماندهان هر مرکز برگزار شد که شدت غلیان آن پایین بود، اما بناگاه اعلام شد کلیه نفرات با صندلی به سالن غذاخوری بزرگ بیایند!… وقتی به سالن رفتیم، برای اولین بار در عمر تشکیلاتی ام متوجه گذاشتن “دربان” برای آنجا شدم!. سالن های غذاخوری 2 تا 3 درب برای تردد داشتند اما برای اولین بار می دیدم برای آن نگهبان گذاشته اند که هرکس وارد شد دیگر قادر به خروج نباشد!. احساس ترس کردم چون حالت دادگاه جنایتکاران را تداعی می کرد نه سالن غذاخوری یا سالن نشست یک سازمان به اصطلاح انقلابی و دمکراتیک!

منتظر شدیم تا همه نفرات وارد شوند و در جای خود بنشینند. “ژیلا دیهیم” در جایی که برایش تدارک دیده شده بود نشست و پس از مقداری صحبت به ترتیب سه نفر که نام دو تن از آنها “محمدتقی و محمدجواد” بود به وسط سالن آورد و به صورت مجزا هرکدام را جهت تعیین تکلیف به محاکمه کشانید. ابتدا محمدجواد فراخوانده شد و مورد حسابرسی قرار گرفت که چرا به اندازه کافی در داخل مناسبات فعال نیست و “درخود” است و برخی اوقات “محفل” می زند!؟ البته من آن زمان آشنایی زیادی با “محمدجواد” نداشتم ولی سالها بعد که در “تیف” (کمپ نیروهای آمریکایی) با وی از نزدیک آشنا شدم، او را پسری باهوش، بسیار مودب، مهربان و مسئول دیدم و به همین دلیل هیچگاه نفهمیدم که چرا “ژیلا دیهیم” با او چنین برخوردهای تهدیدآمیز، تند و تحقیرآمیز داشت!؟ “ژیلا” در بخشی از سخنانش او را زیر ضرب برده بود که چرا برای بیماری به اسم “هادی” در زمانی که توی آسایشگاه بستری بوده، غذا می برده است؟! این سوآل بگونه ای مطرح شد که قضیه ابعاد “امنیتی” و “جنسی” به خود بگیرد، لذا وقتی مسئله طرح شد، من شخصاً برداشت اخلاقی از آن داشتم که گویی “محمدجواد” بخاطر گرایش های جنسی به “هادی” نزدیک شده و غذابردن اش در جهت برقراری رابطه با وی بوده است. اما واقعیت بشدت متفاوت بود. “هادی” پسر جوانی بود که پیش از آن در مدرسه مجاهدین درس می خواند و بعد از تعطیل کردن مدارس، به بخش نظامی منتقل شده بود و “محمدجواد” در واقع “دایی” او بود و یک فرد غریبه نبود. “ژیلا” با بی اخلاقی، صورت مسئله را طوری بیان کرد که انگار یک فرد غریبه از روی اغراض جنسی یا امنیتی برای یک جوان بیمار غذا می برده است. فضا بگونه ای شد که برخی افراد با خشم به “محمدجواد” پرخاش کردند اما بعد با اشاره یکی از نفرات مشخص شد که این انسان دلسوز، دایی هادی است و بخاطر عواطف خانوادگی، وقتی متوجه بیماری خواهرزاده اش می شود برای وی ناهار می برد و کمی هم کنارش می نشسته که به او آرامش و تسلی بدهد! و حالا بخاطر این موضوع طبیعی و ساده مورد محاکمه قرار می گرفت! “ژیلا” در میانه این دادگاه فرمایشی با تمسخر و تحقیر به حاضران می گفت نگاه به قد کوتاه او نکنید، دو برابر قدش توی زمین است!… بدین ترتیب، محاکمه این سه نفر با حمله گسترده چند ساعته به آنان و گرفتن تعهد به پایان رسید. اما اصل قضیه (که وحشت ما از چنین دادگاه های جمعی و از اینکه بزودی نوبت به تک تک ما می رسد بود) به پایان نرسید و هرلحظه منتظر بودیم که چنین وضعیتی برای ما نیز پیش آید. دیگر هیچکس به تحلیل های بی پایه و دروغین مسعود رجوی حول انتخابات در ایران و یا سکوت صدام در برابر پرتاب 77 موشک به قرارگاه های مجاهدین که نتیجه آن بی پایه بودن جنگی دوباره با ایران بود، فکر نمی کرد. همه درگیر اتفاقاتی بودند که در حال رخ دادن در درون تشکیلات بود.

همنوازی مشت آهنین مسعود با زنجیر استخبارات در ابوغریب! (قرارگاه باقرزاده)
یکماه از نشست سیاسی مسعود می گذشت و تابستان سوزان عراق از مدتی قبل آغاز شده بود. دستور جدیدی به ما رسید که برای یک هفته به مأموریت می رویم و هرکس یک کوله پشتی به همراه لوازم شخصی مورد نیاز برای یکماه را آماده کند… دلهره ها دوباره شروع شد. می دانستیم که باز برای یک نشست دیگر باید به قرارگاه “باقرزاده” برویم. برای رسیدن به این قرارگاه می بایستی از جاده ای که به زندان بدنام “ابوغریب” می رسید می گذشتیم. البته در آن زمان تصور نمی کردیم که روزگاری این زندان در جهان معروف خواهد شد اما وقتی از کنار دیوارهای بلند و برج های نگهبانی آن می گذشتیم، یک احساس خاص به ما دست می داد. به هرحال ابوغریب، مسیری برای رسیدن به “باقرزاده” بود. گویی که هردو از یک جنس باشند.
“باقرزاده” پس از گذشت 8 سال کمی مدرن تر شده بود. چندین ساختمان یک طبقه در آن بنا شده و سالن های غذاخوری آن تا حد قابل قبولی استاندارد شده بود. سرویس های بهداشتی بزرگتری نیز در آنجا احداث کرده بودند که کمتر از گذشته آزاردهنده بود. اما یک چیز در آنجا سال به سال مخوف تر، خشن تر و ترسناکتر می شد که همانا نشست های مسعود رجوی بود. راستش برای خودم در سال های نخست تأسیس این قرارگاه، چه از لحاظ غذایی، بهداشتی و یا روحی، زندگی در آنجا بسیار خسته کننده و دهشتناک بود ولی خود نشست ها ترسناک نبودند، اما در سال 1380 قضیه دقیقاً برعکس شده بود، بلحاظ غذایی و بهداشتی اوضاع نسبتاً خوب بود ولی نشست های مسعود رجوی حالت شکنجه و زندان را تداعی می کرد و بکلی وحشتناک و دلهره برانگیز بود.
دو سه روز اول به آماده سازی گذشت و پس از آن اعلام شد که نشست “خواهر ژیلا” برگزار می شود. نشست در سالن غذاخوری بخش قرارگاه هفتم بود. برای هر محور یک سالن غذاخوری و یک استراحتگاه مشترک ایجاد شده بود (محور از سه قرارگاه تشکیل می شد. قرارگاه های 6-7-10 یک محور را تشکیل می دادند که تحت فرماندهی حمیده شاهرخی به عنوان “جبهه جنوب” قرار داشتند، ژیلا دیهیم به تازگی به فرماندهی قرارگاه هفتم برگزیده شده بود. برادر وی -همایون دیهیم- فردی آرام و مسئول بخش تعمیرات سنگین لوازم الکترونیکی ارتش و ساکن قرارگاه بدیع زادگان بود و تقریباً هیچ همخوانی با خشونت و پرخاشگری خواهرش ژیلا نداشت). سالن غذاخوری برای یک دادگاه فرمایشی 200 نفره آماده شده بود. اولین گروه 3 نفره که مورد محاکمه قرار گرفتند کسانی بودند که درخواست جدایی داشتند. “اسماعیل” راننده زرهی و از اسیران جنگی ایران و عراق با رده تشکیلاتی “M” جدید از مدتی پیش خواهان جدایی از مجاهدین شده بود و از سال 1374 به این حکم مسعود رجوی که باید 10 سال در زندان های مجاهدین و ابوغریب بگذراند هم آگاهی داشت. با این وجود ده سال زندانی شدن را به بودن در مناسبات مجاهدین که روز به روز تحمیلی تر، اجباری و خشن تر می شد ترجیح می داد. “ژیلا” درخواست او را در بین جمع مطرح کرد و گفت با توجه به قوانینی که داریم او باید در برابر جمع به بریدن خود اعتراف کند چون طبق گفته “برادر مسعود” هیچ درخواست پنهانی نباید داشته باشیم و همه چیز باید جلوی جمع تعیین تکلیف شود.
هر سه نفر به ترتیب جلوی جمع به مدت چندین ساعت تحت بازجویی و محاکمه قرار گرفتند اما این محکمه با دادگاه های دیگر جهان متفاوت بود. در اینجا هیچ وکیل مدافعی وجود نداشت و قاضی خود همه کاره دادگاه بود و البته ناظران و حاضران نیز همگی نقش دادستان را بازی می کردند. مردان با لحنی نه چندان خشن در صدد بودند تا آنان را از رفتن بازدارند و تلاش می کردند با استدلال های خاص خود، با زبانی نرم و گاه دوستانه، آنان را از تصمیم شان منصرف کنند. اما مسعود رجوی و نماینده او در نشست (ژیلا)، پیشاپیش سناریوی خود را نوشته بودند. در همان روزهایی که “خواهران” غایب بودند، مسعود برایشان دادگاه های مشابه برگزار کرده بود تا آنان را آماده دادگاه های بزرگ برادران سازد…
در چنین وضعیتی، چندین “خواهر” موجود در نشست (نسرین، کبری، سهیلا…) که اتفاقاً عمدتاً همیشه برخوردهای محترمانه و غیرپرخاشجویانه با “برادران” تحت مسئول خود داشتند و طی چندین سال حضور در کنارشان هیچگاه برخورد تهاجمی با نیروهایشان ندیده بودم، از جای برخاستند و اولین سوژه (اسماعیل) را احاطه کردند و با لحنی متفاوت (پرخاشجویانه، خشمگین، مهاجم) او را مورد حمله قرار دادند و در حالی که “اسماعیل” در گوشه سالن به دیوار چسبیده بود و عرق می ریخت و با شگفتی آنان را می نگریست، مدام صدای خود را بالاتر بردند و با تمام قوا بر سرش فریاد زدند و از او خواستند از رفتن منصرف شود!
نه تنها من، بلکه تمامی مردان حاضر در این سالن که از مقرهای مختلف بودند، در سکوت و متعجبانه تماشاگر این نمایش بودند. برای اولین بار بود که چنین حمله ای را (آنهم از سوی زنانی که همیشه فروتنانه و با احترام در برابر نیروهای خود حاضر می شدند) به کسی که درخواست جدایی داده بود می دیدم. اما این حمله بخشی از یک سناریو بود که از قبل برنامه ریزی شده بود تا “مردان” را به “غیرت” آورد و آنان را تشویق به حمله مشابه نماید. لحظاتی بعد سالن غذاخوری، میدان جنگ نابرابری بود که صدها نفر را در برابر یک نفر قرار می داد: در برابر فردی که می خواست بهشت مجاهدین را با پذیرش بهای 10 سال حضور در زندان ابوغریب ترک کند و به جمهوری اسلامی پناه ببرد!… در یک سو محافظان بهشت رجوی قرار داشتند که اراده شان بر این بود که یک عضو منحرف را با انواع شکنجه روحی و جسمی به سمت بهشت هدایت کنند، و در آن سو “یهودا” قرار داشت که می خواست به “ناجی زمانه” خیانت کند و او را بفروشد و به جهنم پناه برد!
فریادها از هرسو بلند شده بود، زنان بعد از ایفای نقش خود دوباره روی صندلی نشسته، و آنگاه برادران با تحریک زنان وارد میدان شده بودند تا از “حق رهبری” دفاع کنند!… “اسماعیل” به خط پایانی رسیده و دیگر حاضر به بازگشت از خواست خود نبود، لذا “ژیلا” آخرین پرده این نمایش را اجرا کرد. وی که مطمئن شده بود که دیگر نمی توان با تهدید اسماعیل را به ماندن ترغیب کند، مبحث اعتراف گیری را به پرده آورد. در این میان “خواهر پری” هم از جا بلند شد و با صدایی بلند به اسماعیل گفت: من مسئول تشکیلات قرارگاه هستم. از نظر من تو اگر بریده ای و می خواهی بروی هیچ مشکلی نیست و خودم کمکت می کنم که زودتر بروی. اما باید هرچه گفتم را روی کاغذ بنویسی و امضا کنی. این به نفع خودت هست که هرچه می گویم بنویسی که بعداً رژیم نتواند از تو علیه سازمان استفاده کند. (نقل به مضمون).
(توضیح: “پری رحیمی” معاون تشکیلاتی “ژیلا دیهیم” در قرارگاه هفتم بود. وی زنی چاق و قوی هیکل بود که عمدتاً چهره ای خشن و ترسناک به خود می گرفت و کمتر لبخند می زد و حین راه رفتن سینه را جلو می داد و دستانش را مشابه کسی که می خواهد دیگران از او بترسند کمی باز می کرد)
بدین ترتیب، محاکمه سه گانه پس از طی ساعت های متوالی و خسته کننده برای هرکدام به پایان رسید و محکومان در حالی که به اعتراف اجباری تن داده بودند و پذیرفته بودند هرچه تشکیلات از آنان می خواهد را بنویسند و جلوی دوربین هم اعتراف کنند، به مکانی نامعلوم منتقل شدند تا پس از طی مراحل قانونی به استخبارات عراق و “زندان ابوغریب” تحویل داده شوند… دادگاه به پایان رسیده بود، ما سالن را ترک کردیم اما در دلمان دلهره ای ناپیدا موج می زد. می دانستیم که این پایان ماجرا نیست و حوادثی بیشمار در راه است. مسعود و مریم رجوی دادگاهی بزرگتر تدارک دیده بودند تا سرکوب را با قدرت تمام (در دادگاهی که خود قاضی آن بودند و زنانی چون “مهوش سپهری و فهیمه اروانی” نقش دادستان را ایفا می کردند) به پیش ببرند. دادگاهی که سرآغاز سلسله دادگاه های صحرایی بود که باید در گوشه گوشه قرارگاه “باقرزاده” برگزار می شد و کلیه نفرات تک به تک در آن محاکمه می شدند تا مشت آهنین مسعود رجوی (که از زمستان سال 1374 نوید آنرا داده بود) را در هماهنگی کامل با زندان ابوغریب و استخبارات عراق، تجربه کنند. مشت آهنینی که باید بر سر همگان فرود می آمد تا شکست نظامی و سیاسی مسعود رجوی برای همیشه از خاطره ها محو گردد!. نشست های سرکوب بزودی با حضور زوج رجوی آغاز می شد!.
حامد صرافپور

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 

پاسخ ترک

لطفا نظر خود را وارد کنید
لطفا نام خود را اینجا وارد کنید