خداحافظ ! کسی که “وداع با اسلحه “را آغاز کردی

0
1026

در دبیرستان که بود داستان‌هایی به سبک علی دشتی می‌نوشت که آن وقت‌ها نام پر تلالویی در ادبیات به حساب می‌آمد. اما یک روز معلم شیمی که با ادبیات آشنایی داشت سر کلاس از چوبک سخن گفت. خیمه‌شب‌بازی منتشر شده بود (سال ۱۳۲۴) و تازه چوبک داشت آوازه می‌یافت. نجف آن کتاب را خواند و پس از آن روش نوشتن و نگاه کردنش تغییر کرد. «برای من مثل یک هشدار خیلی جدی بود. گفتم پس ادبیات چیز دیگری است این‌هایی نیست که ما می‌خوانیم.» پس از این بود که با مجله «مردم» انور خامه‌‌ای آشنا شد که داستان‌ها و مطالبی از چوبک و گلستان چاپ می‌کرد. از این بابت غبن دارد که حزب توده بعد از انشعاب به راه دیگری رفت و یک جور دیگر شد. «خوب یادم است که مجله «زمان» یا «مردم» مطالبی از چوبک داشت، از گلستان داشت؛ کسانی که مشوق ما در ادبیات جدید بودند. بعد از انشعاب مدتی این مجلات تعطیل شدند و بعد که دوباره راه افتادند ما دیدیم که دیگر آن مجله سابق نیست، این حزب آن حزبی نیست که ما می‌خواستیم.»   آبادان دیگر رونق گرفته بود. شرکت نفت سبب آبادانی آن شده بود. کار و ثروت و تاسیسات و نهادهای اجتماعی شکل گرفته بودند. نجف پیش از آنکه مدرسه را به پایان ببرد، در شرکت نفت استخدام شده بود. هر چند کارمند خوبی نبود، سر به هوا و نامنظم و بی‌اعتنا به قواعد اداری بود و همین امر سبب می‌شد که هر از چندی از جایی به جایی پرتابش کنند. «کارمند خوبی نبودم. حواسم دنبال چیزهای دیگر بود. در این ضمن بعد از مدرسه شروع کردم به انگلیسی خواندن. پیش خودم انگلیسی یاد گرفتم ولی خب هیچکس باور نمی‌کرد که من انگلیسی بلدم.»

خداحافظ  ! کسی که “وداع با اسلحه “را آغاز کردی  

30.06.2020 ـ ایسنا
در دوره زندان است که کتاب مشهور «تاریخ فلسفه غرب» نوشته «برتراند راسل» را ترجمه کرد و از همان دوره است که موقعیت خود را به عنوان یک مترجم تثبیت و از حزب توده دوری می‌کند.

‌‌‌‌‌‌‌طرح: شهاب جعفرنژاد / ‏‬ روزنامه ایران

سرگه بارسقیان
روزنامه‌نگار

«انسان ظاهراً در مصاف خود با طبیعت شکست می‌خورد و نمی‌تواند آگاهی یا عقل خود را از چنگ و دندان پاسداران طبیعت وحشی صحیح و سالم بدر برد؛ اما این شکست عین پیروزی است.» و دیروز آنکه روزی این مقدمه را بر ترجمه کتاب «پیرمرد و دریا» ارنست همینگوی نوشته بود، به ظاهر از همین طبیعت وحشی شکست خورد؛ پیرمردی که نجف دریابندری بود و مانند سانتیاگوی آن کتاب از همه ماهی‌گیران دورتر رفت و «صید او از همه صیدها بزرگتر است»؛ صیدهای بزرگش ترجمه «پیامبر و دیوانه»، جبران خلیل جبران بود و «سرگذشت هاکلبری فین» و «بیگانه‌ای در دهکده» مارک تواین، «گور به گور» و «یک گل سرخ برای امیلی» ویلیام فاکنر، «رگتایم» و «بیلی باتگیت» دکتروف، «آنتیگونه» سوفوکل، «قدرت»، «تاریخ فلسفه غرب» و «عرفان و منطق» برتراند راسل، «پیرمرد و دریا»، «برف‌های کلیمانجارو» و «وداع با اسلحه» ارنست همینگوی، «خانه برناردا آلبا» فدریکا گارسیا لورکا و… و طبخ بزرگش «کتاب مستطاب آشپزی» با همکاری همسرش فهیمه راستکار.

اول شهریور به ۹۱ سالگی می‌رسید (در شناسنامه اول شهریور ۱۳۰۸ نوشته شده ولی گویا در زمستان ۱۳۰۹ به دنیا آمده) که دیروز درگذشت و مانند سانتیاگو «برنده بازی اوست؛ به همین دلیل باخت او هم ناگزیر است. زیرا که بازگشت او به سلامت از آن راه دور در آن دریای پر از بمبک‌های (ماهی شکاری) گرسنه ممکن نیست. برنده کسی است که به جای دور برود، اما هر کس به جای دور برود ناگزیر بازنده می‌شود.» می‌دانست این بمبک‌ها نخواهند گذاشت او ماهی‌‌اش را سالم به بندر برساند اما چون ماهی‌گیر است چاره‌‌ای جز این ندارد که تا آخرین نفس از ماهی خود دفاع کند؛ او ماهی‌گیری است که از «حد» گذشته است، مانند سانتیاگو از جای دورتری می‌آید، پس معیار و شکست او این نیست که از این راه دور چه آورده است؛ معیار او این است که با مخاطرات این راه چگونه روبرو شده است. او بازنده‌‌ای است که در عین حال، و به همین دلیل، برنده است؛ شکست خود را وقتی می‌پذیرد که به پیروزی کامل رسیده است. (دریابندری، مقدمه پیرمرد و دریا)

دریابندری هم از راه دورتری می‌آید؛ آبادان. شهری که به تعبیر او «درست مثل شهرهای حسابی دنیا بود. به طوری که مسافرانی که از تهران به آبادان می‌آمدند خیلی متعجب می‌شدند. ساخته آن محیطم. آبادان به لحاظ فرهنگی شهر خیلی پیشرفته‌ای بود. حالا نمی‌دانم چطوری است؛ ولی آن موقع حتی از تهران هم خیلی پیشرفته‌تر بود.» (سال‌های جوانی و سیاست: خاطرات نجف دریابندری از آبادان، حسین میرزایی)

از راه دورتر و پرسنگلاخ سیاست تا ادبیات؛ از معلم شیمی که ادبیات نو را به او شناسانده و از صادق چوبک حکایت کرده و مسیر تازه‌‌ای را فراروی جوانی گشوده که در سالن‌های مدرن سینماهای آبادان انگلیسی آموخته تا به استخدام شرکت نفت درآمد و به اداره انتشارات منتقل شد. نوشتن جدی را با نقدهای سینمایی آغاز و همزمان ترجمه را هم با داستان‌های فاکنر شروع کرد؛ اولین کتابی که ترجمه کرد «وداع با اسلحه» بود در ۲۲ سالگی. (نقد سیروس علی‌نژاد بر کتاب گفت‌وگو با نجف دریابندری) او در اداره کشتیرانی شرکت نفت بود که مصدق نخست‌وزیر شد و «اوضاع انگلیس را به هم زد و به فاصلهٔ چند ماه انگلیسی‌ها از ایران رفتند. بنده روز رفتنشان را هم خوب به خاطر دارم، که سوار دو، سه کشتی شدند و ما جلوی ساختمان معروف شرکت نفت ایستاده بودیم و برای آن‌ها از روی اسکله دست تکان دادیم و گفتیم بروید؛ و این‌ها رفتند و دیگر هم برنگشتند.» (یادداشت‌های روزانه، ۳۰ روز با نجف دریابندری، مهدی مظفری ساوجی)

او در اداره انتشارات شرکت نفت آبادان بود که روز ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ خبر کودتا و سقوط دکتر محمد مصدق را شنید؛ توفان کودتا اما هفت ماه بعد با افشای شبکه افسران حزب توده به آبادان و دریابندری رسید: «عضویت در حزب توده و در دادگاه هم اتهاماتی مثل خیانت به کشور، جاسوسی برای خارجی و از این قبیل را به ما تفهیم کردند.» حکمش اعدام بود که بعد تبدیل به حبس ابد شد؛ «یک سال در {زندان} آبادان بودم. بعد ما را بردند به دادگاه. دادگاه دسته‌جمعی بود. ما یک گروه ۱۱ نفره بودیم. بعداً که ما را محکوم کردند باز هم به زندان احمدآباد فرستادند. یک سال اینجا بودیم و بعد ما را بردند تهران.» ۵ ماه پس از انتقال به زندان لشگر زرهی تهران، از دادگاه با یک درجه تخفیف به ۱۵ سال حبس محکوم می‌شود. پس از تحویل به زندان قصر، یک سال را هم در این زندان می‌گذراند که بعد از آن به حکم حبس بلندمدت خود اعتراض می‌کند که نتیجه این اعتراض صدور حکمی چهارساله برای نجف دریابندری است و بنابراین چند ماه بعد از زندان آزاد می‌شود. (حسین میرزایی، گفت‌وگو با ایلنا) در دوره زندان است که کتاب مشهور «تاریخ فلسفه غرب» نوشته «برتراند راسل» را ترجمه کرد و از همان دوره است که موقعیت خود را به عنوان یک مترجم تثبیت و از حزب توده دوری می‌کند؛ حزبی که ۶ دهه بعد درباره‌‌اش گفت: «اصولاً حزب اسمش و ظواهرش مارکسیستی بود. در واقع از مارکسیسم چیزی در حزب نبود. مارکسیسم در حزب توده فقط یک اسم بود.» (سال‌های جوانی و سیاست) او از روزی که به زندان افتاد تا پایان عمر با حزب توده تماسی نداشت.

دریابندری بعدتر کار در استودیو گلستان فیلم و انتشارات فرانکلین را آغاز می‌کند: «حرکتی که فرانکلین ایجاد کرد و ده، پانزده سال هم ادامه پیدا کرد، در صنعت نشر ایران بسیار مثبت و سازنده بود. در واقع ما کارهایی کردیم که آن موقع ناشران ایران نمی‌توانستند بکنند. در همه این کارها نقش همایون صنعتی‌زاده بسیار مهم و موثر بود.» (گفت‌وگو با مهدی مظفری ساوجی) پس از ۱۷ سال در ۱۳۵۴ همکاری‌‌اش را با موسسه فرانکلین قطع کرد و پس از آن برای ترجمه متون فیلم‌های خارجی با سازمان رادیو تلویزیون ملی ایران قرارداد بست. انقلاب که شد قصد مهاجرت به آمریکا کرد و دو سالی آنجا ماند: «مهاجرت یعنی مرگ… من در عرض دو سالی که آنجا بودم دو صفحه ننوشتم چون با جامعه آمریکایی تماسی نداشتم و نمی‌توانستم داشته باشم.»

برگشت و ترجمه کرد و اثری آفرید که او را در ۱۰ مرداد ۹۶ به عنوان «گنجینه زنده بشری در میراث خوراک» در فهرست حاملان میراث ناملموس (نادره‌کاران) ثبت کرد و آن «کتاب مستطاب آشپزی، از سیر تا پیاز» بود. ماجرای نگارش این کتاب به به شبی برمی‌گردد که محمد زهرایی (مدیر نشر کارنامه) در غیاب فهیمه راستکار، مهمان دریابندری بود و دریابندری او را مهمان خوراکی مکزیکی، از دستپخت‌های خودش، کرد و سر همین شام زهرایی به دریابندری پیشنهاد می‌کند که کتابی در حوزه آشپزی تألیف کند. در نهایت، با تشویق زهرایی، دریابندری و همسرش فهیمه راستکار با کمک هم، بعد از حدود هشت سال تحقیق که گاه به‌صورت میدانی انجام گرفته این کتاب را به رشته تحریر درمی‌آورند. (ایسنا، ۱۱ مرداد ۹۶) نخستین چاپ این کتاب نوروز ۱۳۷۹ بود که تا پاییز ۱۳۹۷ چاپ سی‌ام آن منتشر می‌شود. آن هم توسط نویسنده‌ای که معتقد بود «در میان ملت‌های جهان، سه مکتب اساسی آشپزی چینی، ایرانی و اروپایی (رومی) وجود دارد. من، در این کتاب به معرفی مکتب‌های آشپزی و انواع مواد غذایی و ارائهٔ دستورهای آشپزی پرداخته‌ام.» (گفت‌وگو با ایسنا، ۲۳ اردیبهشت ۷۹)

دریابندری نویسنده‌ای بود که محمدعلی موحد در توصیفش از تعبیر نظامی بهره برده: «کباب از ران خود خورده» و «آدمی است خودآموز به معنی خودآموخته، خود استاد خود بوده، خود کِشته و خود دروده.» (شب نجف دریابندری در شب‌های بخارا، سوم اردیبهشت ۹۳) بسیار کشت و دیگران درویدند و «سرانجام به علت مرگ درگذشت.» (برگرفته از «چنین کنند بزرگان»)

روزنامه ایران / ۱۶ اردیبهشت ۹۹

از راست به چپ: منوچهر انور، نجف دریابندری، سیروس علی‌نژاد و صفدر تقی‌زاده

اندر احوالات نجف دریابندری؛ یک کمی توده‌‌ای، یک کمی لیبرال

سیروس علی‌نژاد
روزنامه‌نگار و منتقد ادبی

من با نجف دریابندری حدود سی سال نشست و برخاست کرده‌ام. سال‌های درازی محضر او را – چه زمانی که «محضر» داشت یا زمانی که دیگر نداشت، درک کرده‌‌ام اما یکی از اشکالاتی که در من هست این است که وقتی به کسی نزدیک می‌شوم، لذت همنشینی جای کار و نوشتنم را می‌گیرد. نوشتن را فراموش می‌کنم و لذت درک حضور را به جای آن می‌گذارم و بدتر اینکه بعدها، وقتی سال‌ها می‌گذرد و شرایط دگرگون می‌شود، احساس پشیمانی می‌کنم؛ زمانی که پشیمانی دیگر سودی ندارد.

در مورد نجف دریابندری هم همین اتفاق افتاد. سال‌ها پیش، بعد از سال‌ها نشست و برخاست با او، دریابندری دچار سکته مغزی شد و به بیمارستان افتاد. در بیمارستان، با صفدر تقی‌زاده به دیدارش می‌رفتیم و سعی می‌کردیم او را سرگرم کنیم تا دردهایش را فراموش کند. وقتی از بیمارستان بیرون آمد، هفته‌ای دو، سه بعدازظهر این کار را ادامه می‌دادیم. اما همین‌طور بی‌برنامه نمی‌شد ادامه داد. این بود که فکر کردم برای سرگرم کردن او بهترین کار این است که ضبط صوت بگذارم و از او درباره زندگی‌اش بپرسیم. این راه بهتری برای ادامه یافتن دیدارها و سرگرم کردن او بود. تقی‌زاده هم با پیشنهاد من موافقت کرد. هنوز وضع نجف خوب بود. حتی می‌توانم بگویم حافظه‌اش سر جایش بود. خاطراتش را کم و بیش به یاد می‌آورد. می‌توانست تمام زندگی‌‌اش را به درستی شرح دهد. اما برای ما نشستن پای صحبت او و شنیدن حرف‌هایش به عنوان بازسازی یک زندگی یک کار جدی نبود. داشتیم او را به حال اولش باز می‌گرداندیم و این مهمتر بود. در حالی که گفت‌وگوی هدفمند با سرگرم کردن او مباینتی نداشت. می‌توانستیم هر دو کار را بکنیم. مخصوصاً که در آن زمان فهیمه راستکار هم در میان ما بود و بسیاری موارد را که از حافظه نجف حذف شده بود، می‌توانست به کمک او به خاطر آورد. اما دریغ که من آن فرصت طلائی را از دست دادم.

پس از مدتی دریابندری تا حدودی به حال عادی بازگشت و ما خیال کردیم کاری را که باید انجام می‌دادیم انجام داده‌ایم. در حالی که در واقع کار تازه شروع شده بود و می‌توانستیم در یک گفت‌وگوی جدی با او به گنج گرانبهایی دست یابیم. من در تمام عمر همواره در این زمینه‌ها دچار غفلت بوده‌ام. وقتی تمام موارد از این دست را به یاد می‌آورم، فکر می‌کنم غافل‌تر از من کسی وجود ندارد. چون تنها همین یک مورد نیست. کسان دیگری هم، بخصوص در میان روزنامه‌نویسان بوده‌‌اند که بعدها افسوس خورده‌‌ام که چرا گفت‌وگوهایی را که باید با آن‌ها می‌کردم، پس پشت انداختم و زمانی به خود آمدم که دیگر نبودند. در مورد شاعران چنین فرصتی را با اخوان ثالث، سیمین بهبهانی و نصرت رحمانی، آن گوهران گران‌بها، هم داشتم. چه بگویم؟ افسوس!

خوشبختانه در مورد نجف دریابندری اگرچه خودش دیگر نیست و فهیمه راستکار هم دیگر در میان ما نیست، اما هنوز یک منبع دست اول وجود دارد و آن سهراب دریابندری فرزند نجف است که بیش از هر کسی با او زیسته و با نگاه تیزبینی که داشته بسیاری چیزها را هم به حافظه سپرده یا ثبت کرده است. قابل توجه کسانی که قصد مطالعه در احوال نجف را دارند.

در هر حال این زندگینامه کوتاه حاصل نشستن‌ها و گفتن‌های من و صفدر تقی‌زاده با نجف دریابندری در همان ایامی است که از بیمارستان مرخص شده بود. البته نه فقط همین. چیزهای دیگری هم بوده که این طرف و آن طرف چاپ کرده‌‌ام و علاقه‌مندان دیده‌اند. حرف‌های دیگری هم هست که در مؤخره (پی‌گفتار) خواهم زد. اگر همه چیز را اینجا بگویم خواننده را در انتظار نگه داشته‌ام.

پدرش از مردم بوشهر بود، سواد خواندن داشت اما سواد نوشتن نداشت «در واقع هیچ وقت مدرسه نرفته بود، می‌خواند و زمان بچگی‌‌اش در «چاکوتا» ی بوشهر، چیزهایی پیش ملا خوانده بود اما کار و زحمت بهش فرصت نداده بود به مدرسه برود.» ملاح بود یا به قول دقیق‌تر نجف «پایلوت»، و زمانی که یکی از کشتی‌ها در بوشهر به گل نشسته بود توانسته بود با مهارت آن را از گِل بیرون آورد و این سبب شده بود که کاپیتان کشتی او را با خود به بصره ببرد. بصره آن وقت‌ها بندر بزرگی بود ولی آبادان هنوز رونقی نداشت. چند تنی از بوشهری‌ها در بصره ناخدا بودند از جمله عمو یا عموی بزرگ ایرج گرگین که دوست پدر نجف دریابندری هم بود.

وقتی جنگ بین‌الملل اول پایان گرفت و دولت عراق تشکیل شد به ایرانی‌های مقیم بصره پیشنهاد کردند که در بصره بمانند و شناسنامه عراقی بگیرند. «پدر من قبول نکرد. شخصی به نام بدیع که از شاهزادگان قاجار و کنسول ایران در بصره بود و پدرم قبول نکردند، گفتند ما ایرانی هستیم وایرانی می‌مانیم.» بنابراین پدر دریابندری برای نگهداشتن هویت خود در سال‌های دهه ۱۹۲۰ میلادی به آبادان کوچ کرد. «قسمت عمده آبادان کپرنشین بود و شرکت نفت هنوز چیزی نساخته بود».

پدر نجف همان زمان که در بصره زندگی می‌کرد رفت‌وآمد خود را به بوشهر حفظ کرده بود و هرازگاه به آنجا سفری می‌کرد و به دیدار اقوام می‌شتافت. در یکی از این سفرها، دختری از خویشاوندان را گرفت و با خود به بصره برد. دو سه سالی پس از این به آبادان کوچیدند. نجف در آبادان به دنیا آمد. آبادان آهسته آهسته شهر می‌شد و رونق می‌گرفت. نجف از دوستی پدر خود با پدر ایرج پارسی‌نژاد که پس از مدت‌ها زندگی در هند، به آبادان رفته بود و در آنجا مغازه بلورفروشی داشت، حکایت‌ها دارد: «پدرم فقط روزهایی که کشتی می‌آمد کار داشت وگرنه می‌رفت مغازه پارسی‌نژاد می‌نشست. بامزه این است که پدرم آدم عرق‌خور عیاشی بود در حالی که پدر پارسی‌نژاد خیلی آدم مرتب پاکیزه‌‌ای بود، ولی خب این دو نفر با هم دوست بودند، پدرم هر چه پول داشت دست او می‌داد، در واقع پدر پارسی‌نژاد بود که سبب شد ما خانه‌‌ای در آبادان داشته باشیم وگرنه پدر من همه را صرف عیاشی می‌کرد.»

هشت سالش بود که پدرش از جهان رفت و برای آن‌ها ثروتی باقی نگذاشت. «یادم می‌آد مادرم می‌گفت بهش می‌گفتم یه خورده پول نگهدار برای این بچه‌هات، فردا که بزرگ میشن هیچی ندارن، گفتش اگر بچه من آدم باشد که خودش پول درمی‌آورد اگر نباشد که هیچی!»

نجف در سال ۱۳۰۹ در آبادان متولد شد هر چند شناسنامه‌‌اش را ۱۳۰۸ گرفتند که زودتر به مدرسه برود. مدرسه ۱۷ دی (روز کشف حجاب) مدرسه مختلطی بود که در آن دو سه پسر و چندین دختر درس می‌خواندند. «توی آن مدرسه من شاگرد خیلی خوبی بودم ولی بعد که آمدم به مدرسه پسرانه رازی، نمی‌دانم چطور شد که دیگر شاگرد زرنگی نبودم. محیط عوض شده بود، بساط دیگری بود، در مدرسهٔ دخترها همه چیز آرام و منظم و به قاعده بود. اینجا شلوغ بود، یادم هست سال اول به کلی گیج بودم. جنگ هم شروع شد، نیروهای متفقین به آبادان ریختند و شهر به کلی دگرگون شد، فضا عوض شد. تا آن موقع همه چیز بسته، ساکت و بی‌سروصدا بود ولی یک هو در باز شد، قوای خارجی آمدند، خیلی شلوغ شد آبادان.»

نجف تا سال سوم دبیرستان در مدرسه رازی درس خواند و بعد مدرسه را رها کرد. کارمند شرکت نفت شد. دو، سه سالی هم به کلاس شبانه رفت اما دیپلم نگرفت. «کارمند شرکت نفت بودم و دیگر احتیاجی نداشتم امتحان بدهم.» جالب است که در همان دوره مدرسه رازی مطالبی از او در مجله دبیرستان چاپ شده که نشان از ذوق او دارد. بجز آن طرح‌هایی نیز به قلم او در همان مجله چاپ شده که نشان می‌دهد چه دست مستعدی در طراحی و نقاشی داشته است. کاری که بعدها ادامه نداد و حداکثر به نوشتن چند نقد و یا ذوق‌آزمایی در نقاشی ختم شد.

در دبیرستان که بود داستان‌هایی به سبک علی دشتی می‌نوشت که آن وقت‌ها نام پر تلالویی در ادبیات به حساب می‌آمد. اما یک روز معلم شیمی که با ادبیات آشنایی داشت سر کلاس از چوبک سخن گفت. خیمه‌شب‌بازی منتشر شده بود (سال ۱۳۲۴) و تازه چوبک داشت آوازه می‌یافت. نجف آن کتاب را خواند و پس از آن روش نوشتن و نگاه کردنش تغییر کرد. «برای من مثل یک هشدار خیلی جدی بود. گفتم پس ادبیات چیز دیگری است این‌هایی نیست که ما می‌خوانیم.» پس از این بود که با مجله «مردم» انور خامه‌‌ای آشنا شد که داستان‌ها و مطالبی از چوبک و گلستان چاپ می‌کرد. از این بابت غبن دارد که حزب توده بعد از انشعاب به راه دیگری رفت و یک جور دیگر شد. «خوب یادم است که مجله «زمان» یا «مردم» مطالبی از چوبک داشت، از گلستان داشت؛ کسانی که مشوق ما در ادبیات جدید بودند. بعد از انشعاب مدتی این مجلات تعطیل شدند و بعد که دوباره راه افتادند ما دیدیم که دیگر آن مجله سابق نیست، این حزب آن حزبی نیست که ما می‌خواستیم.»

آبادان دیگر رونق گرفته بود. شرکت نفت سبب آبادانی آن شده بود. کار و ثروت و تاسیسات و نهادهای اجتماعی شکل گرفته بودند. نجف پیش از آنکه مدرسه را به پایان ببرد، در شرکت نفت استخدام شده بود. هر چند کارمند خوبی نبود، سر به هوا و نامنظم و بی‌اعتنا به قواعد اداری بود و همین امر سبب می‌شد که هر از چندی از جایی به جایی پرتابش کنند. «کارمند خوبی نبودم. حواسم دنبال چیزهای دیگر بود. در این ضمن بعد از مدرسه شروع کردم به انگلیسی خواندن. پیش خودم انگلیسی یاد گرفتم ولی خب هیچکس باور نمی‌کرد که من انگلیسی بلدم.»

انگلیسی یاد گرفتن او هم از حکایت‌های جذاب است. در آن زمان آبادان بهترین سینماهای ایران را داشت، شاید هم یکی از بهترین سینماهای دنیا را. سینما تاج که هفته‌‌ای سه فیلم آمریکایی و انگلیسی نشان می‌داد. «سینمای شرکت نفت آن وقت‌ها فیلم‌های زبان اصلی می‌گذاشت، هر فیلمی را دو سه بار می‌دیدم و مقدار زیادی از برمی‌کردم. داستان انگلیسی خواندن من چیز عجیبی بود. توی مدرسه درس انگلیسی من خوب نبود، تجدید شدم. شاید هم برای امتحان تجدیدی شروع کردم به خواندن انگلیسی و بعد دنبالش را گرفتم.»

از آنجا که کارمند خوبی نبود از اداره کارگران کشتیرانی که در آنجا مشغول خدمت بود، به جای دیگری منتقل‌‌اش کردند: «سی‌منز کلاب» یا باشگاه ملوانان. «خیلی جای جالبی بود برای اینکه ملوان‌های انگلیسی بودند و من بیشتر، انگلیسی حرف زدن را آنجا یاد گرفتم.» مدیر داخلی باشگاه بود و دفتر و دستکی داشت و کار کارمندانی را که از خارج می‌آمدند راه می‌انداخت اما مثل آن اداره قبلی کار را جدی نگرفت، به نظرش مسخره می‌آمد. مدیر دستگاه دادش در آمد: «این جوری نمی‌شود ادامه بدهی یا باید منظم و مرتب باشی یا…» اما او گوش شنوایی نداشت. سروکارش بار دیگر به کارگزینی افتاد و از آنجا راهی اداره حسابداری‌‌اش کردند. خودش حکایت می‌کند که رئیس حسابداری که یک ایرانی ارمنی‌تبار بود در کار او حیران مانده بود چون او را آدم «زبل» ی می‌یافت که می‌توانست کار بکند ولی نمی‌کرد. بار دیگر او را تحویل کارگزینی دادند. در کارگزینی به او گفتند که این آخرین بار است که جا‌به‌جا می‌شوی، پس از این دیگر شانسی برای ادامه کار نخواهی داشت. این بار از او پرسیدند کجا می‌خواهی بروی؟ لابد برای اینکه یک بار خودش انتخاب کند بلکه آدم شود! گفته بود «اداره انتشارات، آنجا احتمالاً من خوب کار می‌کنم»، گفته بودند برای رفتن به اداره انتشارات باید سوابقی داشته باشی، گفته بود که انگلیسی بلدم. او را به اداره انتشارات فرستادند.

در اداره انتشارات شرکت نفت آدم‌های برجسته‌‌ای مشغول کار بودند. به نام‌ترینشان حمید نطقی، ابراهیم گلستان و محمد علی موحد بودند. نجف از همه شان جوان‌تر بود و ظاهراً قصد داشت همان بازی‌ها را که در جاهای دیگر درآورده بود از سر گیرد، اما اینجا محیط دیگری بود و برخورد دیگری می‌کردند، برخوردی که می‌توانستی متنبه شوی. «یک روز حمید نطقی مرا صدا کرد گفت من یک گزارش خیلی خوب برای تو فرستاده‌‌ام به کارگزینی. ایناهاش. نگاه کردم دیدم خیلی عالی نوشته. به من گفت دلم می‌خواهد تو اینجا کار کنی. این بود که من هم خودم را جمع و جور کردم. مرا فرستادند به اداره روزنامه «خبرهای روز» که شرکت نفت در آبادان منتشر می‌کرد. شخص مسنی بود که براشان خبر ترجمه می‌کرد. قدری کند بود، ازش راضی نبودند، او را به جای دیگری منتقل کردند و من رفتم جای او. حالا دیگر من خیلی اعیان شده بودم. عصرها ماشین می‌آمد دنبال من، می‌رفتم سه، چهار ساعت خبر ترجمه می‌کردم بعد هم می‌رفتم الواطی.»

در همین دوره بود که داستان «گل سرخی برای امیلی» را ترجمه کرد که ابراهیم گلستان در همان روزنامه «خبرهای روز» منتشر کرد. کتاب «وداع با اسلحه» را هم گلستان به او داد. «به نظر من رمان خیلی جالبی آمد گفت می‌خواهی ترجمه‌‌اش کنی؟ گفتم آره. گفت پس باشد پیشت. من گرفتم و ترجمه کردم ولی در همین موقع‌ها بود که مرا گرفتند.»

دریابندری کار ترجمه را از آثار داستانی و از همین داستان‌ها شروع کرد. ترجمه‌های غیرداستانی او چندی بعد از کتابی در باب نقد ادبی شروع شد که در مجله «کبوتر صلح» چاپ می‌شد. بعدها در زندان نیز به تاریخ فلسفه روی آورد و این هر سه تمام عمر دل مشغولی‌های او را تشکیل داده است.

در این فاصله دریابندری توده‌‌ای سفت و سختی هم شده بود و یک روز که از خیابان عبور می‌کرد یکی از کارمندان شهربانی که همشهری او بود ضمن سلام و احوالپرسی از او پرسید کجا می‌رود؟ گفت فلان جا. گفت «حالا چند دقیقه‌‌ای تشریف بیاورید» و به این ترتیب گرفتار شد اما این یک گرفتاری خیلی جدی نبود و کمتر از ده روز بعد با ضمانت آزاد شد، اما این تنها مقدمه‌‌ای بود برای گرفتاری‌های بعدی که پس از ۲۸ مرداد شروع شد و چند سالی او را به زندان انداخت.

در زندگی او این پدیده‌های متناقض با هم ظهور کرده‌‌اند که از یک سو فاکنر و همینگوی ترجمه می‌کرد و از طرف دیگر توده‌‌ای بود و عجیب‌تر آنکه در روزنامه‌های توده‌‌ای داستان کافکایی می‌نوشت. خود او توضیح جالبی در این زمینه دارد: «ما راستش توده‌‌ای مخصوصی بودیم. من گرچه بعد از انشعاب به حزب توده پیوستم اما در واقع توده‌‌ای قبل از انشعاب بودم. بعد از انشعاب حزب توده ماهیتش عوض شد، به کلی چیز دیگری شد.» بعد از سکوتی به نشانه تامل و یادآوری می‌گوید «ما از لحاظ سیاسی در خط حزب توده بودیم اما از لحاظ فرهنگی کار خودمان را می‌کردیم. گذشته از این همینگوی و امثال او جزو نویسندگان چپ آمریکا به حساب می‌آمدند. بعدها من متوجه شدم که به همینگوی یا فاکنر از لحاظ سیاسی نمی‌شد جای خیلی مشخصی داد.»

تا اواخر سال ۳۲ روزنامه شرکت نفت هنوز منتشر می‌شد و نجف هم در آن مشغول به کار بود ولی او را احضار کردند و به زندان افتاد و به حبس ابد محکوم شد. «تا ماه‌ها بعد از ۲۸ مرداد هنوز آثار سیاسی‌‌اش خیلی حس نمی‌شد یعنی نفهمیدیم که اوضاع به کلی عوض شده است. متوجه وخامت اوضاع نشده بودیم.»

حدود یک سالی در زندان آبادان بود که برای دادگاه سوم به تهران انتقال یافت. این دادگاهی بود که احکام را پایین آورد «من شدم ۱۵ سال، مهندس آگه که به اعدام محکوم شده بود حبس ابد گرفت و…» اما زمانی که به ۱۵ سال محکوم شد کسانش طبعاً بی‌کار ننشستند و به این در و آن در زدند تا آنکه پرونده را به دادگستری فرستادند. دادگاه بعدی او را به چهار سال حبس محکوم کرد. وقتی حکم را صادر کردند (اوایل سال ۳۶) هنوز یک سال و چند ماه دیگر از زندانش مانده بود. «اما من مشغول کار بودم، ترجمه می‌کردم، از جمله تاریخ فلسفه غرب را آنجا ترجمه کردم، داستان می‌نوشتم، درس می‌دادم و…»

از زندان که بیرون آمد بیکار بود. از شرکت نفت اخراجش کرده بودند و پی کار می‌گشت. به هر جا که مراجعه می‌کرد، مدرک تحصیلی می‌خواستند و او نداشت. روزی یکی از همشهریانش که در سازمان برنامه کار می‌کرد به او گفت آقای گلستان از آبادان به تهران آمده و «گلستان فیلم» را درست کرده است. «من رفتم آنجا، هشت، نُه ماهی کار کردم.» اما گویا این بار آبش با گلستان در یک جوی نرفت یا موسسه گلستان فیلم تعطیل شد. خلاصه مطلب آنکه بار دیگر بیکار شد. در این زمان بود که همان دوست و همشهری سازمان برنامه‌‌ای، او را به همایون صنعتی‌زاده معرفی کرد که سازمان انتشاراتی فرانکلین را بنیاد گذاشته بود. صنعتی‌زاده طبق روال آن روزها نامه‌‌ای به سازمان امنیت نوشت و درخواست استخدامش را کرد. به این ترتیب نجف دریابندری به موسسه فرانکلین پیوست. موسسه‌‌ای که بیشتر عمر کاری خود را در آن گذراند و تا سال ۵۴ در آن کار کرد. از موسسه فرانکلین هم به این ترتیب بیرون آمد که وقتی برای گذراندن دوره چند ماهه به سوئیس رفته بود، همایون صنعتی‌زاده از آنجا رفته بود، علی‌اصغر مهاجر جایش نشسته بود و مهاجر، کریم امامی را به جای او برگزیده بود. هر چند به او پست بالاتری داده بودند و به معاونت موسسه منصوب شده بود اما دیگر در نبود همایون صنعتی‌زاده و تغییر کار آنجا را جای مناسبی برای خود نمی‌یافت. بیرون آمد و به تلویزیون ملی ایران رفت و سرپرست ترجمه و دوبله فیلم‌هایی شد که آن زمان نمایش آن‌ها از شبکه دو اوج گرفته بود. این کارش را هم تا زمان انقلاب ادامه داد و پس از آن دیگر کار رسمی نکرد.

درباره تناقض توده‌‌ای بودن و داستان کافکایی نوشتن، روزی به من گفت «وقتی متوجه شدم که کافکا نمی‌خوانند خیلی تعجب کردم و فهمیدم که من اصلاً از یک خانواده دیگر هستم.» او هیچگاه به دنبال ادبیات حزبی نرفت و بعدها هم که به زندان افتاد به ترجمه تاریخ فلسفه غرب پرداخت. این‌ها نشان از تفکر متفاوت او داشت. «من آن موقع فاکنر و همینگوی ترجمه می‌کردم و بعدها متوجه شدم که این کارها در حزب توده نامتعارف است. مثل این است که یک چیزی را قاطی کرده باشی. سال‌ها بعد داستان کوتاهی ترجمه کرده بودم که به‌آذین نپذیرفت آن را در مجله «صدف» چاپ کند. به‌آذین آن وقت‌ها صدف را اداره می‌کرد. داستانی هم ترجمه کرده بودم از جان گالزورثی. به‌آذین به وسیله آقای محجوب پیغام فرستاده بود که مطلبی بهش بدهم. من این داستان را فرستادم. چاپ نشد، تنها نسخه‌‌ای هم بود که داشتم، با دست می‌نوشتیم دیگر، از بین رفت. پرسیدم چرا چاپ نشد؟ «محجوب گفت که به‌آذین با مضمون داستان مخالف بود». داستان همینگوی، «گربه در باران»، بود، یعنی به این عنوان ترجمه کرده بودم. داستانی است که لایه‌های عجیبی دارد. موضوع این است که اشخاص داستان بچه ندارند و… یکی از داستان‌های درجه یک همینگوی است. آقای به‌آذین نوشت که دوستان عزیز دنبال این جور ادبیات نروید. این ادبیات مردمی نیست. ما خیلی پکر شدیم. مقصودم این است که در حزب توده دو تفکر جدا از هم داشتیم که در خود من فی‌الواقع هر دوتا وجود داشت. از یک طرف داستان‌های همینگوی ترجمه می‌کردم و از طرف دیگر مقاله‌های آن چنانی در روزنامه‌های حزب می‌نوشتم ولی باید گفت که آن تفکر توده‌‌ای برای من خیلی سطحی بود.» و برای آنکه میزان سطحی بودن آن را نشان دهد دستش را بالای پیشانی می‌گذارد و می‌گوید: «از اینجای کله من پایین نمی‌آمد.»

پی‌گفتار

زندگی نجف دریابندری پس از آن سال‌ها که با وی به گفت‌وگوی دوستانه می‌نشستیم گفتنی‌های فراوان دارد. در آن سال‌ها او هنوز سرحال بود و خنده‌های معروفش تا حدی بر جای خود باقی بود. هنوز به دفتر زهرایی در نشر کارنامه می‌رفت. هنوز پاره‌ای داستان‌های کوتاه همینگوی را ترجمه یا اصلاح می‌کرد به امید آنکه مجموعه قصه‌های او که گویا حدود هشتاد داستان است، منتشر شود. هنوز به زیبادشت کرج می‌رفت که گهگاه در آنجا به او سر می‌زدیم.

بی‌بی‌سی

طرح: روزنامه همشهری

نجف دریابندری؛ از دیدار با برتراند راسل تا رأی به محمد خاتمی

رضا نوری
روزنامه‌نگار

نجف دریابندری که در ۲۳ سالگی خطر اعدام را از سر گذراند، طی ۹۰ سال زندگی، در تغییر و تحولات فکری نسل‌هایی از ایرانیان سهیم بود.

او نه مدرک دیپلم داشت و نه کلاس زبان رفته بود، اما دانش فلسفی، هنری و ادبی خود را از کتاب و سینما به دست آورد و با تجربیاتی مثل مبارزه سیاسی، زندان و سفر، به نوعی هوشیاری رسیده بود.

نجف دریابندری در دهه‌ها فعالیت حرفه‌ای در زمینه‌های مختلف روزنامه‌نگاری، ترجمه، نوشتن، عکاسی و نقاشی، همواره بر اساس میل باطنی خود عمل کرد و به کاری که به آن ایمان نداشت، تن نداد.

از سینما تا ترجمه

«خلف»، پدر نجف، که در روستای چاکوتاه بوشهر به دنیا بود، پایلوت (راهنما) کشتی بود و در زمان جنگ جهانی اول در بصره کار می‌کرد. او به همراه همسرش، حدود ده سال پیش از آنکه نجف به دنیا بیاید، برای کار و زندگی در آبادان ساکن شد.

نجف دریابندی، سال ۱۳۰۹ در آبان متولد شد، اما در شناسنامه‌اش نوشته شد ۱۳۰۸: «پدرم عمداً یک سال زودتر شناسنامه مرا گرفته بود که زودتر به مدرسه بروم.» اما همان سال اول مدرسه بود که پدرش درگذشت و او و دو خواهرش نزد مادرش بزرگ شدند.

نجف که خودش را بیشتر بوشهری می‌دانست، در همان آبادان به مدرسه رفت. از همان دوران مدرسه، به نوشتن هم علاقه داشت و از سبک برخی از نویسندگان ایرانی تقلید می‌کرد: «در کلاس که انشا می‌نوشتم، به همان سبک کسروی می‌نوشتم و چون غالب شاگردها و معلم‌ها کسروی نخوانده بودند این کار من خیلی گرفت.»

یا بعداً دیگر نویسندگان، مثل علی دشتی با کتاب «فتنه» نیز بر او تاثیر گذاشتند: «نوشته‌هایش را می‌خواندم و داستان‌هایی به سبک او می‌نوشتم. البته چیزهایی که آن وقت‌ها نوشتم پخش‌و‌پلا شد و از بین رفت.»

در آن موقع، جو جامعه شدیداً سیاسی بود. نجف از همان نوجوانی با حزب توده به ویژه شورای متحده مرکزی کارگران و زحمتکشان این حزب آشنا شد که در شهر کارگری آبادان بسیار فعال بود: «برای خودم یک پا آدم سیاسی شده بودم.»

او جلال آل‌احمد را اولین بار در مسجد سیدعلی‌نقی در نزیکی خانه‌شان دید که در جلسه کارگران سخنرانی می‌کرد: «جزو تماشاچی‌ها بودم. بعد در سال ۱۳۲۹ وارد حزب توده شدم.»

سال ۱۳۳۰، پس از آنکه در امتحان دیپلم رد شد، دیگر قید گرفتن این مدرک تحصیلی را زد. چون تنها پسر خانواده بود از خدمت سربازی معاف شد: «مادرم همیشه می‌گفت من نگران بودم تو را به سربازی ببرند و دو سال از من دور باشی. ولی بعد چهار سال به زندان افتادی.»

در همان موقع به استخدام شرکت نفت درآمد. یک سالی در اداره کشتیرانی شرکت نفت مشغول به کار شد و همزمان خواندن زبان انگلیسی را آغاز کرد. در آن موقع سینمای شرکت نفت هم فیلم به زبان اصلی نمایش می‌داد: «هر فیلمی را دو، سه بار می‌دیدیم و مقدار زیادی از بر می‌کردیم.» بعد که به باشگاه ملوانان منتقل شد و سروکارش با ملوانان انگلیسی افتاد، توانایی‌اش در این زبان بیشتر شد: «حالا من در این مدت، توده‌ای شده بودم. خیلی هم سفت و سخت.»

همزمان با شلوغی‌های روزهای ملی شدن صنعت نفت، به مبارزه سیاسی هم می‌پرداخت، مثلاً در جریان اعتصاب دانشجویان مدرسه فنی نفت، او هم به دانشجویان پیوسته بود و شعار می‌داد. همچنین در باشگاه ایران آبادان سخنرانی می‌کرد.

اما نه در باشگاه ملوانان، نه در اداره کارگزینی و نه در حسابداری، دل به کار نمی‌داد. تا اینکه به دلیل علاقه و درخواست شخصی و تسلط به زبان انگلیسی، به اداره انتشارات شرکت نفت رفت: «اداره انتشارات که رفتم آنجا کار کردم.» در آنجا با حمید نطقی (رئیس اداره انتشارات شرکت نفت)، محمدعلی موحد، ابوالقاسم حالت، محمود فخرداعی و ابراهیم گلستان آشنا شد.

از اداره انتشارات به روزنامه «خبرهای روز» در آبادان منتقل و به کار ترجمه خبر مشغول شد: «حالا دیگر خیلی اعیان شده بودم. عصرها ماشین می‌آمد دنبال من. می‌رفتم سه چهار ساعت خبر ترجمه می‌کردم و بعد هم می‌رفتم بیرون الواطی.»

در همان روزنامه کم‌کم به نوشتن هم پرداخت و درباره فیلم‌هایی که در سینمای شرکت نفت به نمایش درمی‌آمد، مطالبی می‌نوشت: «من نوشتن را با سینما شروع کردم.» همچنین از نویسندگان روزنامه «خلق خوزستان»، نشریه حزب توده در آبادان هم بود.

بعد از آشنا شدن با نویسندگان جدی‌تر مثل صادق چوبک و خواندن کتاب «خیمه‌شب‌بازی»، نگاهش به ادبیات و نوشتن هم تغییر کرد. همچنین با خواندن نشریه «مردم»، ارگان حزب توده، با آثار ابراهیم گلستان آشنا شد: «بعد از گلستان هم احسان طبری تأثیراتی بر من گذاشت.»

اولین ترجمه‌ای که از دریابندری منتشر شد، ترجمه «اولین پرواز» داستانی از لیام اوفلاهرتی، نویسنده ایرلندی بود که در یک نشریه هفتگی در تهران به چاپ رسید.

همچنین در روزنامه «خبرهای روز»، همزمان با نوشتن خبر و مطالب سینمایی، داستان‌هایی از ویلیام فاکنر، نویسنده آمریکایی را در روزنامه به چاپ رساند و ابراهیم گلستان در این زمینه او را راهنمایی می‌کرد. این داستان‌ها بعداً به صورت کتابی با عنوان «یک گل سرخ برای امیلی» منتشر شد.

اساساً گلستان بود که برای اولین بار ادبیات معاصر آمریکا و کتاب «وداع با اسلحه» نوشته ارنست همینگوی را به او معرفی کرد. ترجمه این کتاب در سال ۱۳۳۳ منتشر شد. همچنین در آبادان بود که با مرتضی کیوان آشنا شد و از طریق او در تهران با احمد شاملو، سیاوش کسرایی و هوشنگ ابتهاج آشنا شد.

از زندان تا فرانکلین

اما یک بازداشت چندروزه، آغاز دوران زندان بود: «تقصیر خودم هم بود، باید یواش عمل می‌کردم. اما به هر حال این گرفتاری خیلی جدی نبود.» اما چند ماه پس از کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲، احضاریه‌ای برای نجف دریابندری فرستاده شد: «اوضاع بعد از کودتا به کلی عوض شده بود، ولی ما تا ماه‌ها متوجه وخامت اوضاع نشده بودیم.» او پس از معرفی خود، دوباره بازداشت و همزمان از شرکت نفت نیز اخراج شد.

نجف که در آن موقع جوانی ۲۳ ساله بود، به اتهام فعالیت سیاسی در دادگاهی در آبادان همراه با ده نفر دیگر محاکمه و به اعدام محکوم شد. در دادگاه تجدیدنظر با یک درجه تخفیف، حکمش به حبس ابد کاهش یافت و به زندان افتاد: «در زندان متوجه شدم که نظرم با باقی توده‌ای‌ها در بسیاری از مسائل فرق می‌کند.»

همچنین در زندان آبادان بود که خبر اعدام مرتضی کیوان را شنید. یکی از زندانیان «آمد به من گفت که مرتضی کیوان امروز صبح اعدام شد. گفتم واقعاً؟ گفت آره. من آمدم کنار دیوار نشستم.»

یک سال بعد به زندان تهران منتقل شد و مدت کوتاهی در زندان لشکر دو زرهی بود: «ما آنجا شاهد خیلی چیزها بودیم، از جمله اعدام مسلمان‌ها، نواب صفوی و دیگران.» پس از کاهش مجدد محکومیتش به ۱۵ سال زندان در دادگاهی دیگر، به زندان قصر منتقل شد. اما باز هم در مجازات او تجدیدنظر شد و به ۴ سال زندان تخفیف یافت، ولی هنوز یک سال و چند ماه از محکومیت زندان او باقی مانده بود.

در زندان، از صفدر تقی‌زاده می‌خواهد که کتاب «تاریخ فلسفه غرب» نوشته برتراند راسل را برایش بیاورد. او پیش از زندان این کتاب را خوانده بود، اما در زندان با دقت بیشتری خواند و ترجمه آن را شروع کرد: «من فلسفه را بیرون از حزب توده با راسل شروع کرده بودم و هیچ ارتباطی به حزب توده نداشت.» دریابندری بعداً در سفری به لندن به خانه راسل رفت و با او دیدار کرد.

در زندان آثار ادبی نیز ترجمه کرد از جمله «بیگانه‌ای در دهکده» اثر مارک تواین که بعداً شاملو آن را در «کتاب هفته» منتشر کرد. همچنین در زندان با کریم کشاورز و صارم‌الدین صادق وزیری آشنا شد: «کشاورز آن موقع مشغول نوشتن «هزار سال نثر فارسی» بود.» آشپزی هم یکی از یادگارهای دوران زندان بود. در سال زندان قصر «آشپزی را به عنوان وظیفه» برعهده گرفته بود و همین اولین پایه‌های نوشتن «کتاب مستطاب آشپزی» شد که بعداً در سال ۱۳۷۹ با همکاری همسرش، فهیمه راستکار منتشر کرد.

پس از آزادی از زندان، مدتی در «گلستان فیلم» نزد ابراهیم گلستان مشغول به کار شد. در همین دوره با مهدی اخوان ثالث نیز آشنا شد. همچنین پس از معرفی به با همایون صنعتی‌زاده و کسب اجازه از سازمان امنیت (به خاطر سوابق سیاسی و زندان)، به استخدام مؤسسه فرانکلین درآمد. در آنجا با کسانی چون فتح‌الله مجتبایی، منوچهر انور و علی‌اصغر مهاجر آشنا شد و مدتی هم از طرف فرانکلین به سوئیس رفت.

در همین سال‌های پربار ترجمه، نجف دریابندری داستان هم می‌نوشت. داستان «مرغ پا کوتاه» نوشته خود دریابندری که سال ۱۳۴۱ در نشریه «آرش» به چاپ رسید، یکی از داستان‌های موفق این دوره است. او در این داستان، محیط جنوب ایران و کارگران شرکت نفت را به تصویر کشیده است.

او همچنین بر اساس خاطرات زندان، داستان‌هایی نوشت: «عنکبوت زرد» که سال ۱۳۴۳ در مجله آرش و «حمام» که سال ۱۳۴۹ در «دفترهای زمانه» به چاپ رسید، از این جمله‌اند.

اما پس از حدود ۱۷ سال کار در فرانکلین، در سال ۱۳۵۴ از این موسسه خارج شد. در سال ۱۳۵۵ تا زمان انقلاب نیز سرپرست ترجمه و دوبله فیلم‌های شبکه دو تلویزیون شد: «وقتی انقلاب شد طلب [باقیمانده حقوق] من پرداخت نشد.»

انقلاب، مهاجرت ناکام و خانه‌نشینی

پس از انقلاب، مدتی سردبیر روزنامه «آزادی» متعلق به جبهه دموکراتیک ملی بود، اما عضو رسمی این حزب نبود. با اشغال سفارت آمریکا در تهران، این روزنامه هم توقیف و نجف دریابندری کاملاً خانه‌نشین شد. او در آن سال‌ها، مشغول «رگتایم» اثر ادگار لارنس دکتروف و «متفکران روس» نوشته آیزایا برلین بود. همچنین ترجمه «ماجراهای هکلبری فین» از مارک تواین و «پیرمرد و دریا» از همینگوی در دهه ۱۳۶۰ منتشر شد. او در ترجمه «پیرمرد و دریا» از تعدادی واژه‌های جنوبی استفاده کرد.

در زمان جنگ، دو سالی، از ۱۳۶۵ تا ۱۳۶۷، به قصد مهاجرت به آمریکا سفر کرد: «اما در آمریکا بعد از مدتی به هوش آمدم. دیدم مهاجرت یعنی مرگ.» در مدتی که در آمریکا بود، چیز زیادی ننوشت. با جامعه آمریکا تماسی نداشت و از ایران نیز بریده بود.

جنگ که تمام شد به ایران بازگشت و دوباره مشغول نوشتن و ترجمه شد. در دهه ۱۳۷۰، ترجمه کتاب‌های مهمی مثل «گور به گور» از فاکنر، «بازمانده روز» از ایشی گورو و «پیامبر و دیوانه» از جبران خلیل جبران را منتشر کرد. همچنین در سال ۱۳۷۶، از نامزدی محمد خاتمی، روحانی اصلاح‌طلب در انتخابات ریاست جمهوری اسلامی ایران حمایت کرد: «در هر دو دوره به خاتمی رأی دادم.»

نجف دریابندی در کنار کار حرفه‌ای ترجمه و نوشتن، یک دوره به طور جدی به کار عکاسی نیز پرداخت. نقاشی هم می‌کرد و بارها پرتره محمد مصدق را کشیده بود: «خود مصدق را هرگز ندیده بودم.» او در سال‌های آخر عمر خود، بیمار بود و چیزی منتشر نکرد، اما تاثیرگذاری‌اش همچنان پابرجا بود.

محمود دولت‌آبادی، نویسنده، گفته است: «نجف دریابندری به من یاد داد که می‌شود همه ارزش‌ها را دید، شناخت و درباره‌شان داوری واقع‌بینانه کرد. نجف به من یاد داد که هیچ پدیده‌ای مهم‌تر از خود آن پدیده نیست.»

بی‌بی‌سی

 

گفتاری از مسعود کیمیایی در وداع با نجف دریابندری

امین فرج‌پور: در این دیار سخت است تیتر شدن ادبیات. روی جلد آمدن ادبیات. از سایه برون شدن ادبیات. فرصت این‌جور رویاپردازی‌ها اینجا زیاد پیش نمی‌آید؛ مگر اینکه اتفاقی بیفتد و امروز یکی از آن روزهاست که این فرصت پیش آمده و ادبیات حرف و سخن روزنامه‌ها شده. امروز روزی است که بهانه از سایه برون شدن ادبیات به دست آمده. مرگ نجف دریابندری این فرصت را به ما داده و چه حیف و صد حیف، که رفتن اسطوره‌ای باید بهانه نوشتن از ادبیات شود. «درباره نجف دریابندری نمی‌توانم به این راحتی حرف بزنم. چون باید تقسیم‌بندی کنم که چه می‌خواهم بگویم و از کجا می‌خواهم بگویم. چون نمی‌توانم درباره نجف دریابندری کم حرف بزنم. نمی‌توان درباره او کم حرف زد.» این نخستین جملات مسعود کیمیایی است در پاسخ «شهروند» برای گپی کوتاه درباره نجف دریابندری و نقش غیرقابل انکار او در تاریخ روشنفکری و هنرمندی این دیار. کیمیایی پر است از واگویه‌های تلخ و شیرین، خاطرات گفته و ناگفته و تحلیل‌هایی درباره روشنفکری و روشنفکران این سرزمین: ابراهیم گلستان، احمد شاملو، محمود دولت‌آبادی، احمد محمود، فروغ فرخزاد، بهرام بیضایی، داریوش مهرجویی و… و البته نجف دریابندری. نسل پرستاره‌ای که در اواخر دهه ۳۰ تا اوایل دهه ۵۰ دست به هر چه زدند، طلا شد. بهانه صحبت با مسعود کیمیایی که خود یکی از آن‌هاست، درگذشت یکی از گوهران عرصه فرهنگ بود: نجف دریابندری.

مسعود کیمیایی، نجف دریابندری را کسی می‌داند که تا ابد در تاریخ فرهنگ و هنر این سامان ماندگار خواهد بود: «الان خبر آمد که نجف دریابندری جسمش از جهان رفت. بله، جسمش رفت و بعضی وقت‌ها همین رفتن جسم است که آوار سنگینی است. وگرنه نجف هست. تا همیشه هم هست. کارش، فارسی‌های بسیار زیبا و درست و کامل ترجمه‌هایش، تأثیری که در ادبیات این سرزمین گذاشته و بی‌شمار آدم‌هایی را که با داستان، با ادبیات، با افکار و اندیشه‌ها و با زندگی آشنا کرده. این‌ها هستند و تا ابد خواهند بود.»

کیمیایی تمام احساسش را در چند جمله با ما شریک می‌شود: «چقدر سخته که تو شاهد افتادن تنه‌های بزرگ درختانی باشی که آب و طوفان زیادی به خودشون دیده‌اند. یکی – دو تا هم نیستند و اصلاً هم نمی‌شود به این راحتی اسم‌شان را برد. درختانی که پایه‌گذاران بخش مهمی از ادب، تربیت و جامعه یا بخش مهمی از جامعه روشنفکران دوره اول هستند که سنگ زیری بودند؛ که هر آنچه سختی بود، بر سرشان آمد و تحمل کردند.»

مسعود کیمیایی درباره نسل پرستاره‌ای حرف می‌زند که در دوره‌ای فرهنگ و هنر این مرز و بوم را زیرورو کردند؛ نسلی که هر کدام در وادی خود وزنه‌ای هستند، مگر مثلاً در شعر بزرگتر از نیما و احمد شاملو و فروغ داریم یا در داستان، بزرگتر از ابراهیم گلستان و محمود دولت‌آبادی و احمد محمود یا در سینما بزرگتر و تأثیرگذارتر از خود کیمیایی و داریوش مهرجویی و بهرام بیضایی و البته نجف دریابندری در ترجمه. مسعود کیمیایی این نسل را نسلی یگانه در تاریخ فرهنگ ما می‌داند: «به هر جهت گلستان و نجف و شاملو و نیما روشنفکران دوره اول تفکر نوین ما هستند. تفکری که بودن و ماندنش پاداش زحمات بسیاری است که کشیده‌اند و تقدیم به روزگار خود کرده‌اند که هیچ‌گاه از بین نخواهد رفت.»

کیمیایی درباره اینکه «چه می‌شود که در دوره‌ای این همه آدم قدبلند رشد می‌کنند» به شرایط اجتماعی – سیاسی زمان اشاره دارد: «جنگ و تباری که با خودش برد و تباری که با خود آورد، دلیل رشد این آدم‌ها و حتی کل جامعه ما بود. جنگ دوم جهانی تأثیرات فراوانی در دنیا گذاشت. تأثیراتی که منحصر به جامعه ما نمی‌شد. اگر نگاه کنید، می‌بینید که جنگ در طول خود جنگ و نیز در سال‌های بعد از جنگ ادبیات اروپا را هم وارد دگرگونی بزرگی کرد.»

اما از نگاه مسعود کیمیایی تأثیرات جنگ دوم جهانی بر فرهنگ و هنر و در کل جامعه ایران تأثیری دیگر و عمیق‌تر بوده: «در سرزمین ما اما جنگ جور دیگری تأثیر گذاشت. گذشته از اینکه جامعه بسته ما با نگاه‌های نو آشنا شد، جنگ هنرمندان را وارد دورانی پرتلاطم کرد که تأثیرش را در آثاری که خلق کرده‌اند، می‌شود دید. اگر تاریخ بخوانید، می‌بینید که جامعه ما تلاطم زیادی در آن سال‌ها داشته و در تمام تاریخ آفرینش هنری نقش و تأثیر این نوع تلاطمات را می‌توان آشکارا دید.»

کیمیایی راز ماندگاری هنر نسل طلایی را در شرایط اجتماعی – سیاسی این سرزمین در آن دوره می‌داند: «من این را چند باری گفته‌ام که از مشروطه به این ور ما در جهان مضطربی زندگی کرده‌ایم و همه هنرمندان ما، هم خودشان و هم اثرشان این اضطراب را آشکارا نشان می‌دهند. این اضطراب وقتی در اثر هنری بازتاب پیدا می‌کند، روح زمان را تصویر می‌کند، که ارزش بزرگی است.»

از میان بی‌شمار هنرمند فعال در این نیم‌قرن (و بیشتر) بیشتر هنرمندانی ماندگار شده‌اند که رنگ و بوی اجتماع را در آثارشان می‌توان دید که نمونه آشکارش همین نسل بی‌جانشینی است که نجف دریابندری یکی از نمایندگانش بود و مسعود کیمیایی نیز یکی دیگر از نمایندگان آن نسل. این خود نشان می‌دهد که ته‌نشینی التهاب‌های اجتماعی – سیاسی در وجود هنرمند و بروز آن در آثار هنری چه نقش حیاتی و مهمی در ارزشمندی آثار هنری دارد. کیمیایی می‌گوید: «این جور نگاه کردن را نمی‌شود انتخاب کرد. نمی‌شود یکی بگوید من از امروز می‌خواهم این جور نگاه کنم. یک هنرمند اصیل یا این جوری هست یا نیست. جور دیگری نمی‌شود. چون آدم‌ها دنیا را مثل خودشان نگاه می‌کنند. زندگی هر هنرمندی به او می‌آموزد که نگاهش به دنیا چگونه باشد. من اگر در سال‌هایی به دنیا نیامده بودم که در کودکی و نوجوانی در کوچه و خیابان دور و برم حرف رفاقت و حزب و سیاست و ملی شدن صنعت نفت و نواب صفوی و حزب توده و ملی – مذهبی‌ها و مصدق باشد، بی‌تردید آدم دیگری می‌شدم، با نگاهی دیگر و فیلم‌ها و رمان‌ها و شعرهایی دیگر. در حقیقت اجرایی که من در فیلمم دارم، از زندگی من می‌آید. وقتی من زندگی خاموشی ندارم، طبیعی است که فیلمم نیز نمی‌تواند خاموش باشد.»

مسعود کیمیایی باور دارد که اضطراب اجتماعی دهه‌های ۲۰ و ۳۰ در این سرزمین هنرمندانی را ساخته که همگی قله‌های هنر دوران خود هستند. اما چرا اضطراب‌های امروز دیگر غول تولید نمی‌کند؟ کیمیایی می‌گوید که «دنیا دیگر دنیای آن سال‌ها نیست که محصولاتش هم شبیه آن روزگار باشد.»

کارگردان قیصر و گوزن‌ها شرایط حاضر دنیا را مثال می‌زند: «اصلا بیایید فکر کنیم به تئوری ترس از این بیماری کرونا که آمده. اگر به دقت نگاه کنید، می‌بینید که تئوری ترس این روزها مهم‌تر از خود بیماری شده؛ ترسی که باعث شده همه چیز تغییر کرده باشد و این تغییر را در ریزترین مسائل هم می‌بینیم.»

نگاهی طنازانه دارد به تغییراتی که شرایط حاضر باعث شده‌اند: «یک زمانی می‌گفتند که من با نفس تو زنده‌ام یا اگر دست‌های تو در دستم باشد، جهان را فتح خواهم کرد. اما این بیماری و به‌خصوص ترس از این بیماری همه عاشقانه‌های یک عمر را تغییر داده و می‌گوید که من بدون نفس تو زنده‌ام. من در دوری از تو زنده‌ام. یعنی یک ترس باعث شده عاشقانه‌ها از دست بروند، عاشقانه‌ها به فروش برسند، با عاشقانه‌ها شوخی شود. طرف با یک دستکش پلاستیکی عاشقانه‌ها را به شوخی می‌گیرد. عاشقانه‌ای را که می‌تواند همه عمر را بسازد.»

کیمیایی دوباره بازمی‌گردد به این پرسش که چرا نسل امروز نمی‌تواند غول‌هایی هم‌قدوقواره غول‌های نسل طلایی تولید کند: «اگر به این نکته فکر کنید که در آن نسلی که می‌گویید، عاشقانه‌ها به این سادگی‌ها با یک دستکش تعویض نمی‌شد، به جواب می‌رسید. من دارم میان شوخی و جدی پاسخ می‌دهم که فرق آن نسل با نسل امروز چیست، که ارزش‌های عشق امروز با آن دستکش پلاستیکی است که طرف دستش می‌کند و بعد دست معشوق را می‌گیرد.»

کیمیایی به رغم این نگاه تلخ اما نسبت به آینده بدبین نیست: «بر خلاف آن‌هایی که می‌گویند این نسل بی‌جانشین است اما من جور دیگری نگاه می‌کنم. جانشین‌ها در راهند و این در دوره‌ای اتفاق خواهد افتاد. در یک دوره دیگری که نگاه‌ها عوض شده باشد. به هر جهت متأسفانه باید قبول کنیم که در این سرزمین علم غلط است. اما اگر درست نگاه کنیم، علم هیچ‌وقت غلط نمی‌شود. علم همیشه درست است…»

روزنامه شهروند / ۱۶ اردیبهشت ۹۹ ‌

دولت‌آبادی: دریابندری یکی از ناخدایان زبان و ادبیات ایران بود

نجف دریابندری…

یکی از هوش‌های کم‌نظیر تاریخی گفته است «انسان در ذهنش زندگی می‌کند» جالب اینکه دنیا او را همچون باورمندترین شخصیت‌های ماتریالیست به یاد می‌آورد.

هرچه باشد صدق این عبارت را شخصاً به تجربه دریافته‌ام و آنچه در ذهن من مدام مرور می‌شود دوستانِ دور و نزدیکم هستند و البته نادوستانی در مسیر این زندگانی که به عمد یا به سهو به من زخم زده‌اند. به این ترتیب زندگی در ذهن جریان دارد در دو بُعد شاخص که به فرزانگان و فرومایگان حساسیتً ویژه دارد. در این میانه هستند چهره‌هایی با نسبت‌هایی از نیکی و ناخوبی که در رفتار موجب آزردگی‌هایی شده‌اند، اما به علل ناشی از زمانه که اندیشیده‌ام به نظرم رسیده که از روی اضطرار چنان شده‌اند و گذشته‌ام. اما نجف دریابندری از زمره آدمیانی بوده که همواره در مدار ذهن و خیالم بوده است جا‌به‌جا. درهمین ماجرای فلج‌کنندهٔ کرونا از نخستین کسانی که به ایشان فکر کردم نجف دریابندری بود. دریغ این‌که نه دیدار ممکن بود و نه می‌شد به او تلفن زد، زیرا چندی بود که دیگر نمی‌شنید و این را در آخرین دیدار متوجه شدم که سخن هم نمی‌گوید.

مدتی که نشسته بودم کنارش فقط نگاه داشتیم به یکدیگر و این مفهوم مشترک در ذهن می‌گذشت که «بله، چنین است!» و آنچه هنوز در نجف دریابندری زنده بود چشم‌هایش بود که همان خندهٔ خاموش را در خود داشت و اجازه نمی‌داد به تو که غمگین در او بنگری. شاید این به نظر عادی بیاید برای اشخاصی که از نزیک نجف را ندیده بودند چنان افراخته و به قامت و سراپا زیبایی و سلیقه در پوشیدنِ لباس که این همه از انضباط شخصیتی وی می‌آمد. دفترِ کارش در ضلع جنوبی حیاط بود تا به یاد می‌آورم، و نجف برای رفتن به دفتر کارش، ریش تراشیده با لباس مرتب که می‌پوشید از آن چند متر حیاط عبور می‌کرد و می‌رفت می‌نشست پشت میز کار. چنین انضباطی در نسل نجف دریابندری عادت شده بود، چنانچه به یاد می‌آورم زنده‌یاد دکتر ابراهیم یونسی هم چنین بود و کم و بیش شاملو و احمد محمود نیز با همان امکانات محدود، و همچنین آن دوست گرامی مشترک نجف و من، دکتر حسن مرندی قصر – رفیقی که در مراسم درگذشتش نجف از شدت تأثر زبان به کام شد و حرفی نتوانست بزند و من بغض ترکاندم و زآن پس هردو براه افتادیم در سکوت و حسرت از دست رفتن مرندی که یگانه بود از هر جهت در دوستی و انسانیت و مدارا.

اما برای نجف زندگی همیشه اهمیت خود را داشت و سرزندگی تا سرِ پا بود. اتفاق افتاد که شبی را بگذرانیم به سرخوشی، و این به سال‌هایی برمی‌گردد که برشت گویا بدان مناسبت نوشته بوده «آن که می‌خندد هنوز خبر فاجعه را نشنیده است» و در آن شب نجف با یک – دو دوست دیگر گفتند و خندیدند، و خنده‌های نجف معروف بود به رسایی و بلند صدایی و اتاقِ کوچک من ظرفیت آن شلیکِ خنده‌ها را نمی‌داشت. شب تمام شد و صبح فردا فرزندم سیاوش که ده – دوازده ساله بود پرسید «بابا این دوستت کی بود؟» گفتم «آقا نجف دریابندری، چطور بابا؟» سیاوش گفت «آخه خنده‌هاش نگذاشت تا صبح بخوابم!» من لبخند زدم و شاید گفته باشم البته تیغهٔ دیوار بین دو اتاق هم زیاد ضخیم نیست! باری… باشد دیگرانی از هنرهای او سخن بگویند و اگر زمانه‌ای رسید که وارسی و پژوهش در زندگانی ارباب فرهنگ ضروری تشخیص داده بشود، لابد پرداخته خواهد شد به مجموع زیر و بم‌های شخصیت‌هایی مثل نجف دریابندری و کارهایی که او انجام داده و زندگی‌ای که از سر گذرانیده و یافت خواهند شد پژوهندگانی که از نوع واقع‌بینی خود نجف در وی نگاه کنند و کتاب بنویسند جهت اصلِ یادگیری که نجف استاد آن بود.

پس من با یاد چهرهٔ پر از شوق زندگی و آن قامت رشید و ایستاده این یادداشت را به پایان می‌برم با افزودنِ این نکته که شخصاً از کار و توانایی‌های نجف در نثرنویسی، در ادبیاتی که او برای ترجمه انتخاب می‌کرد، از داوری صریح او در ادبیات و اندیشه، و از دقتِ او در بیانِ مفاهیم – که به قدر بضاعت خود آموخته‌ام – یاد نجفِ دریابندری را همچون یکی از ناخدایان زبان و ادبیات ایران گرامی می‌دارم.

محمود دولت‌آبادی – نیمه اردیبهشت ۹۹

ایسنا

‌‌‌‌‌‌‌‌‌شفیعی کدکنی: نجف، مصداق راستین روشنفکر ایرانی است

محمدرضا شفیعی کدکنی در یادداشتی درباره نجف دریابندری نوشته است: نجف، مصداق راستین روشنفکر ایرانی است.

در این یادداشت که با عنوان «با خنده‌های بلند و پیوسته‌اش» در شماره یازدهم مجله «سیاه مشق» (فروردین و اردیبهشت ۱۳۹۷) منتشر شده، آمده است:

«نخستین بار که با نام نجف دریابندری آشنا شدم وقتی بود که در جُنگِ هنر و ادب امروز که به همتِ حسین رازی منتشر می‌شد یک شاخه گل سرخ برای امیلی را خواندم که دریابندری ترجمه کرده بود سال ۱۳۳۴ یا ۱۳۳۵. من در آن روزگار طلبهٔ نوجوانی بودم که در کنارِ کتاب‌های فقه و اصول و منطق و فلسفه، که عملاً سیلابس درسی‌ام بود، هرچه به دستم می‌افتاد می‌خواندم.

انصافاً این جُنگ – که دو شماره بیشتر منتشر نشد – در آن سال‌ها نشریهٔ بسیار آوانگاردی بود. من تمام مجلّاتِ آن سال‌ها را در کتابخانهٔ آستان قدس رضوی – که پاتوقِ همیشگیِ من بود – می‌خواندم ولی این جُنگ را، از کنار خیابان و از یک بساط کتابفروشی روبروی باغِ ملّی مشهد خریدم، هر دو شماره را؛ شاید یک سالی بعد از انتشارش، مثلاً در سال ۱۳۳۶ یا ۱۳۳۷ شعرهایی از اخوان در آنجا چاپ شده بود.

چاوشی و زمستان و شاید هم آواز کرک شعرهایی هم از شاملو و نیما داشت. در آنجا، با نخستین ترجمهٔ سرزمین ویرانِ الیوت آشنا شدم که حسین رازی خودش ترجمه کرده بود. بگذریم بعدها هر جا که نوشته‌ای یا ترجمه‌ای از نجف می‌دیدم با شوق می‌خواندم. نثر فارسی نجف در همان سال‌ها هم روان و درست و جا افتاده بود. وقتی که برای دورهٔ دکتری به تهران آمدم، در سال ۱۳۳۴ و مقیم شدم در جلساتِ مجلهٔ سخن – که در منزل شادروان دکتر خانلری تشکیل می‌شد – نجف را از نزدیک دیدم. با شیفتگی او را استقبال روحی و معنوی کردم.

نجف از آن‌هایی است که روحیّه‌ای شاد و مژده‌رسان دارد و هر کسی را شیفتهٔ خود می‌کند. هیچ اهل اَدا بازی و ژست گرفتن و روشنفکرنمایی نیست. « فرزانه» واژه‌ای عاطفی emotive است که تعریف دقیق منطقی ندارد امّا در مرکز مفهومی آن هوش و دانایی و حکمت نهفته است. من او را یکی از مصادیق فرزانگی در عصرِ خودمان دیدم. در طولِ افزون بر پنجاه سال که با هم دوست بوده‌ایم هرگز ازو رفتاری، که مایهٔ ملال دوستان شود، ندیدم. همیشه شمع مجلس یاران بوده است و خنده‌هایش محفلِ دوستان را طراوت و شادابی بخشیده است.

در کوه‌نوردی‌های صبح‌های پنجشنبه، در کنارِ دکتر زریاب خویی – یکی از فرزانگانِ بزرگِ این قرن میهنِ ما – حضورش مایهٔ شادمانیِ دوستان بود؛ با خنده‌های بلند و پیوسته‌اش. یکبار، در یکی از قهوه‌خانه‌های راهِ «دَرَکه» چندان بلند می‌خندید که صاحب قهوه‌خانه – که محمدعلی – نام داشت، می‌خواست جمع ما را از قهوه‌خانه‌اش بیرون کند و به حُرمتِ شادروان یحیی هُدی گناهِ ما را بخشید.

نجف، مصداقِ راستینِ روشنفکر ایرانی است. سال‌ها قبل، در کلاس درسی در دانشگاه تهران می‌خواستم نمونهٔ قابل قبولی از روشنفکر در ایران مثال بیاورم، با تأمل بسیار بدین نتیجه رسیدم که از نسل قدیم محمدعلی فروغی و سید حسن تقی‌زاده و دکتر تقی ارانی و از جمعِ زندگان، نجفِ دریابندری را باید یادآور شوم و بعدها، هرگز ازین گزینه خویش پشیمان نشدم. البته با استصحاب طلبگی خودم باید یادآور شوم که «اثباتِ شئ نفی ما عَدا» نمی‌کند.
برای نجف آرزوی تندرستی و شادمانی دارم.
محمدرضا شفیعی کدکنی
تهران، ۹۶.۱۱.۴»

ایسنا

پاسخ ترک

لطفا نظر خود را وارد کنید
لطفا نام خود را اینجا وارد کنید